۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

چی بگم.!

هرکی میاد و یک تیکه از قلبت رو بر میداره میبره...
اولش میگه تو تموم زندگیمی دنیا رو بدون تو نمیتونم تصور کنم...
باور نمیکنی.!
وقتی میگه دوستت دارم اشک تو چشماش حلقه میزنه...
باور میکنی.، اشک بخار لطیفیه که از دل بلند میشه؛ نمیتونه دروغ باشه.
باور میکنی.!
اینقد تکرار میکنه که ناخواسته؛ میشه تموم زندگیت و حالا توی که نمیتونی دنیا رو بدون اون تصور کنی...
یه روز صبح بلند میشی میبینی نه اثری از اون هست نه از عشقش...
اون وقت که دنیا روی سرت اوار میشه. قلبت درد میکنه. اخه یه تیکه ش نیست..
یعنی همه ی اون حرفاش بخاطر غریزه کوفتی جنسیش بوده. این فکرا دیوونت میکنه.!
واسه همینه که از این به بعد نسبت به همه ی عشق های دنیا بدبین میشی، حالا اگه یه نفر پیدا بشه که واقعا عاشقت بشه باورش نمیکنی. حتمی این یکی هم واسه ارضای نیاز خودش اومده والا عشق چی کشک چی..!


من از این پس به همه عشق جهان میخندم           به هوس بازی این بیخبران میخندم



۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

اتوبوس

امروز بعد از تقریبا 10 12 روز تصمیم گرفتم فضای گرم اتاقم را ترک کنم و برم بیرون که یه بادی به کله م بخوره.
دستم رو تو جیب پدر فرو کردم و چندتا برگ سبز برداشتم؛بعد دستم رو تو کیف مامی کردم و کارت اعتباری مترو رو به جیب خودم منتقل کردم.
از خونه بیرون زدم و به طرف ایستگاه تاکسی و اتوبوس حرکت کردم.پیش خودم گفتم:من که عجله ای ندارم،پس با اتوبوس میرم که هم وقت تلف کرده باشم و هم چندتا ادم ببینم.اخه این چند روز یا چشمام بسته بود یا در و دیوار خونه رو دیده بود. موقع سوار شدن اتوبوس،کارت اعتباری مامی رو از جیبم بیرون اوردم و به یه دستگاه که جلوی ماشین بود گذاشتم. و با صدای بوق متوجه شدم کار انجام شده.(اینم از دستاورد های دولت الکترونیک.)
با یک نگاه کلی به صندلی ها وادمهای که نشسته بودن؛اولین جای خالی رو که به چشمم خورد نشون کردم که بنشینم.
اتوبوس توی ایستگاه بعد تقریبا پر شد.دیگه حتی جای سوزن انداختن هم نبود.ادم های جور واجور:پیر،جوون،لاغر،چاق،خوشگل،ذشت(این مورد خیلی بیشتر بود)
تو این بین توجه ام به دوتا پسر که روبه روی من وایستاده بودن جلب شد. که با هم پچ پچ میکردند و مدام باچشم هاشون عقب اتوبوس رو زیر و رو میکردن. انگار دنبال چیزی یا بهتر بگم کسی میگشتن. تیپ و ظاهر امروزی و بقول بچه ها فشنگ داشتن؛ولی از صورت افتاب سوخته و لهجه ی خاصشون و البته یکم فضولی که خاص خودمه،فهمیدم که از یک شهر که در غرب کشور اومدن تهران کارگری و الان وقت استراحتشون که اومدن یه چرخی بزنن. یکیشون بزرگتر بنظر میرسید. و برحسب بزرگی و پاره کردن پیرهن های بیشتر؛ داشت کوچکتر رو نصیحت میکرد. به بهانه ی خستگی سرم رو روی دست هام که به میله قفل شده بود گذاشتم.اینجوری راحتتر حرف هاشون رو میشنیدم. بلاخره داشت نصیحت میکرد و من هم جوون هستم و بسیار خام، شاید حرف هاش به درد من هم بخوره. گوشام رو تیز کردم.
میگفت:مهدی جان بیا بیخیال این دختر بشو.دخترای تهرانی فقط دنبال پول طرف هستن.اینا رو فقط باید بک-نی و فلنگو ببندی.(ظاهرا این اقا دل پری داشت از دخترای تهرانی که اینجوری اظهار لطف میکرد.دخترای بیچاره.!)
خلاصه فهمیدم جریان از این قراره که ظاهرا این اقا مهدی یک دل نه صد دل عاشق یک خانوم محترم(نسبتا محترم) شده و چند روزی هست تعقیبش میکنه که ادرس خونه اش رو پیدا کنه. و احتمالا به همراه ننه و باباش و بازم احتمالا اهالی ده شون با گل و شیرینی برن دست بوس پدر این خانوم.(البته این قسمت اخرش حدسیات خودم بود)
و این دوستش از این کار ناراضی بود،شاید هم بخاطر حسادتش بود که مخالفت میکرد.اخه اینطور که از حرف هاشون معلوم بود.این خانوم چیز دندون گیری بود.
همینطور که داشتن حرف میزدن اق مهدی از کوره در رفت و گفت: اصلا به تو چه اگر همه چیزم رو هم بخواد میدم بهش.(واقعا چرا پسرا واسه دخترا هر کاری میکنن.البته بعضی هاشون)
دوستش با شنیدن این حرف ابروهاش رو بهم گره زد و دیگه چیزی نگفت.
چند ایستگاه بعد با سرعت پیاده شدن. سرم رو به عقب برگرداندم شاید اون خانوم خوشبخت رو ببینم که اینجور اقا مهدی مارو دیوونه کرده بود.ولی موفق نشدم.
پیش خودم داشتم به حرف هاشون فکر میکردم و میخندیدم.که متوجه نگاه های حاکی از تعجب بغل دستیم شدم. خودم رو جم و جور کردم و به بیرون نگاه کردم تازه متوجه شدم از ایستگاهی که قصد داشتم پیاده شم رد شدم. اینم عاقبت فضولی دیگه....




سلام

سلام این اولین پست من هستش. امیدوارم با حرفای مفد و صدمن یک غازم سرتون را درد نیارم.