۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

قلب

این شعر خیلی قشنگه. نمیدونم از کیه ولی هرکی باشه خیلی عاشقه

خنده ی مرا نمی پسندی و اشکی را هم که برای تو است نمی پذیری ...
قلبی را که (برای تو) می زند را نیز نمی پسندی ،نمی پسندی ای عشق من ، چشمت باز به دنبال قلب دیگران است ...
گه گاهی چشمت به قلب من هم باشد ،این قلب وجود نداشت گر تو نبودی ، قلب من مهربان است و نمی شود آن را دور بیندازی
اگر قلب وجود نداشت ، چه چیز باقی می ماند ای عشق من ؟
ای عشق من نمی پسندی ؟
کنترل قلب من دیگر بدست من نیست ، به تسخیر تو درآمده و در سلطه ی توست.
اگر (از من) دور شوی ، بازهم ان است که نسبت به تو اشتیاق پیدا خواهد کرد.
کیست که تو را دوست ندارد ، ای وای از قلب تو ، قلب تو مغرور است.
. اگر دل من دیوانه شود ، عذرش پذیرفته است ، اگر به چشمانی که او را به عاشقی وادار می کند عاشق شود ، عذرش پذیرفته است .
خیانت کار نیستی ، ولی (وقتی نوبت به من میرسد و ) وقتی می خواهی عاشق من بشوی خیانت می کنی .!
من تو را دیوانه وار دوست دارم ، دیوانه وار...!



.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

صبح تا شب

صبح بعد از اینکه چشم هات رو باز میکنی؛دستت رو میبری زیر تخت و گوشیت رو پیدا میکنی. ال سی دی ش رو نگاه میکنی. انگار منتظر کسی هستی... ولی خبری نیست.
با بی حوصلگی از اتاقت بیرون میری و میری بطرف اشپزخونه...
"سلام مامان.."
ولی مامان نیست. یادت نیست؛ چندروز پیش بود که رفت. سرت رو میخارونی و بطرف اتاق های دیگر خونه میری.
طبق معمول هیچکس خونه نیست.
صورتت رو میشوری و یه تیکه نون دستت میگیری و بطرف قوری چای میری ولی اون تو هم خبری از چای نیست. با عصبانیت قوری رو سرجاش میذاری و میری تو اتاقت.
بازهم صفحه ی موبایل رو نگاه میکنی؛واقعا انگار منتظر کسی هستی. ولی این بار هم خبری نیست...
با بیحوصلگی موبایل رو روی تخت میندازی. یک کتاب برمیداری که درس بخونی,اول صبح و انرژی زیاد برای درس خوندن. بعد از چند مساله حل کردن یه نفسی میکشی وبه پشت میخابی و سقف اتاق رو نگاه میکنی و بفکر فرو میری....
وقتی بخودت میای میبینی نیم ساعتی میشه که توی عالم خیال سیر میکردی.. دوباره برمیگردی سر درس؛ولی تمرکز نداری, پیش خودت میگی"اینجور درس خوندن بدرد عمه ات میخوره."
کتاب رو میبندی و گوشیت رو دستت میگیری. خودت رو به بیخیالی میزنی."من که منتظر کسی نیستم از بیکاری میخوام با گوشیم ور برم." حواست هست تازگی ها داری خودت رو هم گول میزنی.
میری میشینی پای تلویزیون و 30 -40 تا کانال عوض میکنی. ولی چیزی که جذبت کنه پیدا نمیشه. پیش خودت میگی :"من که بیکارم,پاشم یه ناهار درست کنم هم خودم حوصله ام سر نمیره هم وقتی خواهرم از مدرسه میاد گشنه نمیمونه."
یه اهنگ میگذاری و مشغول بکار میشی. تمام سعی ت رو میکنی که درست مثل دست پخت مادرت شه. شاید فکر میکنی اینجوری یکم احساس نبودنش رو برای بغیه کمرنگتر کنی.
درست شد. شاید بخوبی غذای مامان نباشه ولی دست کمی هم از اون نداره.
و منتظر میشی که بغیه بیان...
مدام چشمت به گوشیته... ولی بازم خبری نیست... اصلا منتظر کی هستی.؟ شاید منتظری اونی که میخای یه تماس بگیره و از تنهای درت بیاره...
خوب چرا اینهمه انتظار؛ خودت یه تماس بگیر.!
شاید فکر میکنی با اینکار مزاحمش شی واز کار بندازیش, شاید هم میترسی اونهم جوابت رو نده و اعصابت بیشتر بهم بریزه..
تو همین فکرها هستی که زنگ در بصدا در میاد. با هیجان در رو باز میکنی. میدونی که خواهر کوچولوت پشت در.
در رو باز میکنی و لپش رو میبوسی. ومیگی:"خسته نباشید خانوم طلا."
ولی اون باعجله کیفش رو میگذاره تو دستات و میگه:" من میخوام برم پیش مامان خودش اومده دنبالم."
حتی اجازه نمیده که بپرسی مامان؟ کی؟ الان کجاست چرا نمیاد داخل.؟
تا بخودت میای میبینی در رو بسته و رفته...
دوباره تو موندی و دیوارهای خونه و یک دنیا تنهای....
بازهم میری سراغ همدم تنهاییات(موبایلت) تنها چیزی که همیشه پیشته و تنهات نمیگذاره.
این بار میبینی همونی که از صبح منتظرش بودی تماس گرفته. با خوشحالی و عجله چندبار شمارش رو میگیری ولی شبکه مشغوله...
چندبار دیگه سعی میکنی. بلاخره گرفت. وقتی باهاش حرف میزنی احساس ارامش میکنی. ولی متوجه میشی که کار داره و قبل از اینکه اون بگه کار دارم و باید برم تو میگی"عزیزم برو بکارت برس. مزاحمت نمیشم"
تلفن خونه رو برمیداری و با پدرت تماس میگیری"سلام بابا. کجای؟"
ولی بابا هم میگه کار دارم و تا شب نمیام...
شاید اونهم بهانه ای واسه خونه اومدن نداره..
بازهم سراغ کتابها میری وبزور هم شده خودت رو مشغول میکنی. سرت درد میکنه.؟ بازم؟
یه نخ سیگار از پاکت بابا برمیداری و روشنش میکنی؛روی تخت دراز میکشی و با لذت شرو میکنی به کشیدن...
لااقل برای 5 دقیقه از تنهای در میای. این سیگاره با معرفت میسوزه تا بسازت و تنهایت رو کمرنگ کنه...
زود تموم شد... یکی دیگه هم برمیداری و بخودت میگی این اخریشه..
اینم تموم شد...
قصد میکنی بری و فیلم ببینی. قبلش گوشیت رو نگاه میکنی. اره بازم همونه که منتظرش بودی.. پیام داده جواب میدی. بازم اون پیام میده و بازهم تو جواب میدی. یکم خیالت راحت شده که لااقل الان که بیکاره میتونه با پیامک هاش تورو هم از دلتنگی و تنهای در بیاره؛ و لی زود میره... تا نیم ساعت مدام به گوشیت نگاه میکنی شاید جواب بده ؛ولی نه..! وقتی مطمئن میشی دیگه جواب نمیده. گوشی رو کناری میندازی وتازه متوجه میشی که گرسنه هستی.
میری و یک بشقاب برمیداری ولی یهو اشتهات کور میشه... غذا خوردن تنهای حال نمیده... شاید هم میخای با خودت لج بازی کنی و خودت رو اذییت کنی. بهرحال بشقاب رو روی میز میگذاری و میری تو اتاق. رو تخت دراز میکشی و سعی میکنی بخوابی, ولی فکر و خیال راحتت نمیگذارن...
یادت میاد که میخواستی فیلم ببینی..
خوبه که با این فیلمها لااقل دوساعت وقت کشی کردی. تقریبا نزدیک عصر شده. بفکرت میرسه بری بیرون و یه دوری بزنی. میری که لباس بپوشی ولی میبینی که لباس و شلوارت کثیف و توی ماشین لباس شوی در انتظار شستن هستن.
خونه ی بدون مادر اینجوریه دیگه. دکمه ی استارت ماشین رو میزنی و بازهم میری سراغ موبیلت....
خلاصه با هر ترفندی که بلدی خودت رو سر گرم میکنی ولی یه چیزی تو گلوت گیر کرده که هرچی این تنهای طولانی تر میشه اون هم بزرگتر میشه.
تقریبا ساعت 9 که پدرت میاد و تو هم با یک سلام کاملا یخی و سرد ازش استقبال میکنی. بعدش هم خواهرت میاد و برادرت.
حالا دیگه این حضور اونهاست که داره بغضت رو بزرگتر میکنه... ترجیح میدی بری توی اتاقت و بشینی پای کامپیوتر.
تو همین هین اونی که از صبح منتظرش بودی پیام میده و توهم با لبخند جواب میدی.
میبینی خسته اس. بهش میگی:"عزیزم بگیر بخواب که خستگیت در بیاد" اخه نمیخای بخاطر پیامک دادن به تو از خوابش بزنه...
بعد میبینی تو جوابت نوشته :" چیه حوصلم رو نداری و میخوای زود بری"
یهو حس میکنی بغضت راه نفست رو بسته ,تویی که از صبح چشمت به گوشیت بود که از اون خبری بشه توی که همه فکر وخیالت پیشه اونه ؛ خیلی سخته شنیدن این حرف ازش.
گوشی رو خاموش میکنی و میبینی چشات نم نمک داره خیس میشه...
چند دقیقه که میگذره یادت میاد که اخرین بار گفته بود"وقتی میبینم گوشیت خاموش اعصابم خرد میشه."
فوری گوشی رو دستت میگیری و روشنش میکنی. میبینی پیام داده.میدونی با این حالی که داری شاید چیزی بگی که ناراحت شه. برایش مینویسی" لطف کن و امشب پیام نده"
ناراحت میشه. ولی حال تو هم زیاد بهتر از اون نیست. تصمیم میگیری یه کاری بکنی که بفهمه حال امشبت رو.بفهمه از صبح چه حالی داشتی...
جلوی کامپیوتر میشینی و مینویسی از صبح چیکار کردی و توی وبلاگت میذازی که فردا ببینه....
واخرش هم مینویسی ببخش دست خودم نبود.

عاشقانه

ای پسر چند به کام ِ دگرانت بینم---- سرخوش و مست زجام دگرانت بینم

مایه عیش ِ مدام دگرانت بینم---- ساقی ِ مجلس ِ عام ِ دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند

یار ِ این طایفه ی خانه برانداز مباش---- ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش

میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش---- غافل از لعب ِ حریفان ِ دغل باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را

درکمین تو بسی عیب شماران هستند---- سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند---- غرض این است که درقصد تویاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت---- وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت---- با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

کافی شاپ

تو کافی شاپ نشسته روبه روی من..
نگاهش به منه و بعضی وقتا از روی خجالت سرش رو پایین میندازه و با قاشق مشغول هم زدن قهوه اش میشه. معلومه استرس داره اینو به وضوح میشه از دستای لرزون و حال پریشونش فهمید.
خیلی اصرار کرد تا قبول کردم ببینمش.بخاطر خودش نمیخواستم بیام.هربار که منو میبینه علاقه اش بیشتر میشه. ولی من همچنان یک حس برادرانه یا دوستانه نسبت بهش دارم.
من با کنایه و تعریف کردن داستانهای مشابه خودمون میخوام بهش بفهمونم ما بدرد هم نمیخوریم. ولی اون به نفع خودش برداشت میکنه و میگه :"من خیلی خوشحالم که ما همدیگه رو داریم."
اه سردی میکشم و میگم"من چی میگم تو چی میگی."
دلم نمیاد دلش رو بشکونم اخه این دعوتش به مناسبت تولد منه. ترجیح میدم ساکت باشم.
فنجون رو با دو دستم میگیرم و به لبم نزدیک میکنم. جرعه جرعه خوردنم رو با لذت نگاه میکنه. تحمل این وضع خیلی سخته؛حس میکنم یه بار بزرگ روی دوشمه.
بهش نگاه میکنم و میگم:"بهت نگفته بودم قبلا عاشق شدم.؟ "
"نه کاملا ولی یه اشاره های کرده بودی."
"اره عاشق شدم ولی اون عاشقم نشد. تا بوده همین بوده . من که تاحالا ندیدم کسی عاشق عاشقش بشه( که البته بعدها خلافش بمن ثابت شد) اینجور رابطه ها همیشه یک طرفه میمونه."
با یک نگاه عاقل اندر صفیح بمن. چند باری پلک زد و به قهوه اش خیره شد. فکر میکنم منظورم رو فهمید. در درونم احساس شادی میکنم که بلاخره تونستم منظورم رو برسونم. با اشتیاق به دهنش نگاه میکنم که ببینم چی میگه...
سرش رو بالا میکنه و میگه:"همیشه باید یکی شرو کننده باشه. من خیلی هارو میشناسم که اینجوری اشنا شدن و ازدواج کردن و خوشبخت هم هستن"
دستم رو زیر چونه ام میذارم و یه نفس عمیق.....
دیدم هرچی بیشتر اینجا بمونیم کار خرابتر میشه. به ساعتم نگاه میکنم ومیگم:" وااااای ساعت 7 من باید میرفتم پیش داداشم.ببخش. از هدیه هات هم ممنون."
حتی اجازه ندادم جواب بده پول میز رو حساب میکنم و از در میزنم بیروون...

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

اینم از این

برای اولین بار بود که حس کردم  پشتم یهو خالی شد...

همیشه حس میکردم که اگه از همه جاهم نا امید  باشم اخر سر یه جای هست که توش احساس ارامش کنم.

 خونه , خونواده ؛ همیشه  پشتم بهشون گرم بود.

خیالم راحت بود که مادرم همیشه اغوش مهربونیش بروم بازه.

پدرم همیشه هست که روی کمکش و روی قدرتش حساب کنم.

خونه هست با فضای گرم و صمیمیش...

ولی همش پرید... 


 

 

 

یک روز پاییزی 2

" توجه کردی هر وقت از اینجا رد میشیم این مرد میانسال رو میبینیم که داره با درختای این پارک حرف میزنه و گریه میکنه..؟!"

"به ما چه.! احتمالا دیونه اس دیگه."
"به نظر من که دیوونه نیس.به سر و وضعش میاد ادم حسابی باشه. فکر کنم عاشقه.!"
"خوب همه عاشقا دیوونه ان دیگه. ادم عاقل که عاشق نمیشه."
"میای بریم باهاش حرف بزنیم.؟ خیلی واسم جالب شده.!"
"برو بابا ؛ توام دست کمی از اون نداری. کلاسمون دیر میشه.!"
"خیلی خوب بی ذوق؛ یه روز دیگه خودم تنها میام..."
مرد درختهای پارک رو نوازش میکرد و زیر لب چیزای میگفت. تقریبا این کار هر روزش بود. شاید درختها هم جوابش رو میدادند.
"بید مجنون.. یادته همیشه ظهرای تابستون که افتاب تیز بود میومدیم زیر سایه ات مینشستیم..! توهم با سخاوت دست هات رو باز میکردی که افتاب مارو نبینه...
چنار.. یادته روی برگهای خشکت چقدر بازی میکردیم و از صدای خرد شدنشون زیر پاهامون لذت میبردیم.. توهم ناراحت نمیشدی و بیشتر برگ میریختی؛ که ما از با هم بودن بیشتر لذت ببریم.
سرو.. اونوقتا هم قد... هم قد..." و گریه مجال صحبتش نداد.
"ولی الان چقدر بزرگ شدی حتمی اونم به اندازه تو بزرگ شده. کاش میشد فقط از دور ببینمش. ولی اون منو نبینه.اخه اخرین بار گفت دیگه نمیخام ببینمت..."
فردای ان روز پسر جوان در راه مدرسه بازهم پیرمرد رو دید این بار مسمم جلو رفت و گفت:" سلام."
مرد با نگاه سرشار از تعجب پسر رو نگاه کرد و با لبخند گفت " چقدر قیافه ات اشناس.؟"
"مدرسه ی من همین نزدیکیه هرروز از اینجا رد میشم شاید دیده باشید."
" یادم اومد شبیه جوونیای خودمی. خیلی وقته خودم رو فراموش کردم."
"شما باغبون هستید.؟ تقریبا هر روز اینجایید و با درختا حرف میزنید."
"نه باغبون نیستم. این درختا همراز های من هستن. تنها کسای که روزای خوشیمو دیدن؛ روزای ناخوشیم رو هم دارن میبینن."
پسرک نفس عمیقی کشید و به درخت ها که اروم با نسیم میرقصیدند نگاه کرد.
" شما عاشق بودی.؟"
"عاشق.! هنوزم هستم."
"ناراحت میشید اگه در موردش ازتون 587;وال بپرسم.؟"
مرد با تکان دادن سرش گفت:" نه هرچی میخای بپرس."
"عشقتون چی بسرش اومد.؟....مرده؟"
"عشقم سر جاشه. ولی معشوقم ترکم کرد. توی همین پارک. زد توی گوشم و گفت دوستم نداره. همه ی این درختا دیدن. همشون شاهد بودن که حتی اجازه نداد بپرسم چرا. فقط گفت از جلوی چشمام برو... من هیچی نگفتم فقط گریه کردم و رفتم. من میپرستیدمش ولی اون منو از خودش روند. نمیدونم چرا نمیدونم چکار کردم که لایق این رفتار شدم. این سوالها سال هاست داره مثل خوره روحم رو میخوره... بعد از اون نتونستم هیچکس رو توی زندگیم راه بدم. خودم موندم یکه و تنها...
هرروز میام با این درخت ها حرف میزنم شاید اینا بهم بگن چی شد که اینجوری شد..."
اشک توی چشمهای پسرک جمع شد. انگار اوهم عاشق بود. یهو تنش لرزید. مرد گفته بود شبیه جوونی های من هستی نکنه سرنوشت من هم به او شبیه باشد.
مرد در حالی که صورتش را پاک میکرد از روی صندلی بلند شد و با قدم های ارام روی برگ های پاییزی رفت تا از دید پسرک محو شد.!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

یک روز پاییزی

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و  به نوه اش که مشغول بازی بود نگاه میکرد.

پسرک به طرف پدر بزرگش دوید و خود را در اغوشش رها کرد.

"بابا جون توهم یه روز جوون بودی.؟"

پیرمرد چندبار پلک زد و یک نفس عمیق کشید و گفت "اره پسرم."

"بابا جون دوست هم داشتی؟ من دوستی ندارم که با من بازی کنه.”

با این سوال پیرمرد به  عمق خاطراتش فرو رفت. یاد تنها همدل و همراز جوونیش افتاد. ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست و رو به پسرک کرد و گفت "اره بابای یه دوست خوب داشتم,که از خوبی هیچی کم نداشت."

"حتمی اقای محمدی رو میگی.!"

"نه عزیزم اون همسایمون"

"خوب پس کیه دوستت.؟ الانم دوستید با هم؟"

خنده ی روی لب پیرمرد محو شد؛و یک اه سرد...

"نه بابای, خیلی وقت پیش با من قهر کرد."

"چرا.؟ حتمی کار بدی کردی.؟"

حالا دیگه اشک رو به وضوح میشه روی چروک های گونه ی پیرمرد دید. با دستمال توی دستش صورتش رو پاک کرد و گفت "اره بابا جون.دلشو شکستم. بهش گفتم دیگه دوستت ندارم."

پسرک با تعجب صورت پدربزرگ رو نگاه کرد و بلند شد و صورت پدر بزرگ رو بوسید و گفت"عیب نداره بابای حتمی تا الان دلش خوب شده."

وبه طرف الاکلنگ رفت.

پیرمرد ماند و نگاهی مات که به برگهای زرد روی زمین بود.

یادش امد که ان روز هم برگهای خشک و زرد کف پارک را پوشانده بود. اولین کاری که کرد سیلی بود که بصورت دوستش زد. و بعد با بیرحمی به چشمانش نگاه کرد و گفت" دیگه نمیخوام ببینمت.چیزی نپرس فقط از جلو چشمام گم شو."

اشک  توی چشمای دوستش جمع شد و گفت" تو بگو بمیر من میمیرم , گم شدن که چیزی نیس..."

دستش رو دراز کرد که برای اخرین بار گرمای اون بدن رو احساس کنه ولی دستی در جوابش دراز نشد. سرش رو پایین انداخت و رفت.

گره از ابروهاش باز کرد و رفتن دوستش رو تماشا کرد.بسختی نفس میکشید. چیزی راه گلوشو بسته بود. چندبار دهان باز کرد که دوستش رو صدا بزند. نرو... نرو... بگه که این حرفها برای خودت بود. هیچکس به اندازه ی من تو رو دوست نداره. ولی چیزی مانعش شد. فقط روی نیمکت نشست و رفتن ارام جانش رو تماشا کرد...

هنوز صدای خرد شدن  برگ ها زیر قدم هاش توی گوش پیرمرد شنیده میشه.!

 

 

                                                                                                                                  

 

 

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

روز اخر

بعد از یک ماه اولین بار که دستم به کیبورد (قلم) میره...!
امروز اخرین روزیه که پیش عشقم هستم. بعد از یک ماه که کنار هم بودیم بازم دلم نمیاد بذارم برم ,انگار از با هم بودن سیر نمیشیم.
وقتی خبر رفتنم رو بهش گفتم. خیلی ناراحت شد... (قبلا گفته بود اگه خواستی بری تا روز رفتنت چیزی بهم نگو.)
یهو حس کردم خیلی سنگدل شدم؛ ولی خوب دلم میخواست اونم تو ناراحتیم شریک باشه. اگه نمیگفتم تا فردا از غصه میترکیدم.
کاش میشد هیچوقت نرفت. هنوز اختیار خودمو ندارم وگرنه تا ابد پیشش میموندم.
قیافه ی اخمو و گرفته اش رو که میبینم اشک تو چشمام جمع میشه. جدیدا اینجوری شدم؛ (بقول ارازل به فرتی اشکم در میاد.)
صورتمو به بهانه های مختلف برمیگردونم که چشمامو نبینه... کاش اصلا بهش نمیگفتم؛ ناراحتی خودمو میتونم تحمل کنم ولی
نمیتونم ناراحتیه اونو ببینم. فکر کردم با گفتنش یکم سبک میشم ولی برعکس شد حالا باید غصه ی ناراحتیه اونو هم بخورم.
انگار واقعاعاشق عاشقم شدم...
فکر نمیکردم دوباره عاشق شم؛اونم اینجوری.
بازیه روزگاره دیگه...عاشق شدم حتی بیشتر از عاشقم.
قبلا یه جا خوندم که در ان واحد نمیشه هم عاشق و هم معشوق کسی باشی. واقعا هم باورش داشتم و بهم ثابت شده بود. ولی حالا دیدم هیچ چیز این دنیا طبق قانون و قاعده پیش نمیره... من هم عاشق یه نفرم و هم معشوقش.!
نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم شاید با اینکار کمی سبک شم و شايد اونم با ديدنش اروم شه.
از همین الان دلم گرفته و بغض تو گلوم کم کم داره میترکه؛ حیف که تنها نیستم وگرنه با صدای بلند گریه میکردم...!
دلم ميخواد اینو بدوني عزيزم "نبودنت, ندیدنت و دور بودنت دلیل نمیشه واسه از یاد بردنت."
خیلی دوست دارم شازده . اونقد که نمیتونی بفهمی.....