۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

سلام

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست*** سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی*** شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

من ان خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم*** ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم

تو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی*** نداری هیچ گناهی که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه میخواهی*** مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی

شدم بیگانه با هستی ز خود بیخود تر از مستی*** نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواهی

بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن*** شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن

بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر*** نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست*** سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

درد و دل

امروز هم مثل خیلی از روزای دیگه دلم گرفت. خیلی هم گرفت..!

ولی دلم نمیخواست با اون ادم همیشکی درد دل کنم. چون میدونستم هم اون ناراحت میششه و هم از ناراحتی من نمیتونه کم کنه..
یه لحظه یادم اومد که یه خدای هم بود که همیشه باهاش درد دل میکردم. بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد.
وای... من چقد بیمعرفتم.
پاک یادم رفته بود .
با خجالت سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم بی اینکه چیزی بگم شرو کردم به گریه.
چند دقیقه ای گذشت صدام زد چی شده پسر جون.؟ بازم ناراحتی.؟ خوشحالم که میبینمت. از ناراحتیت خوشحال نیستم از این خوشحالم که بلاخره یه چیزی تورو هلت میده طرف من..!
سرم رو پایین اوردم و با صدای لرزون گفتم سلام خدا جون.ببخش .همیشه ناراحتیم رو میارم واسه تو.
لبخندی زد و گفت:همین هم غنیمته... من به شنیدن درد و دلت عادت کردم و هیچوقت ازش خسته نمیشم. میدونی چند وقته یادی از ما نمیکنی.؟
گفتم: حق با شماست. هرچی من بدی میکنم تو خوبی میکنی.از این موضو خیلی شرمنده ام.همیشه غصه هام رو میارم و با تو تقسیم میکنم.ولی هروقت سرخوشم و همه چی ارومه اصلا به یادت نیستم. بعضی وقتا فکر میکنم دوستم فقط وقتی بهم احتیاج داره یادم میافته.هروقت ناراحته هر وقت تنهاست و این خیلی عصبیم میکنه.ولی تو هیچوقت از من عصبی و ناراحت نمیشی و همیشه منو با اغوش باز قبول میکنی.!
خندید و گفت:خوب اگه اینطور نبود که من خدا نمیشدم و تو بنده.!
سرم رو بالا اوردم و گفتم:دلم گرفته. اول از خودم.دوم از تو.سوم از اون...
دستش رو بصورتش کشید و گفت:اول بگو دلت چرا از من گرفته. من که همیشه هواتو دارم .بقول خودت همیشه گوشم, واسه درد و دلت. بگو تا بدونم چی شده.؟
گفتم ازت گله دارم واسه یه عمر زندگیم که تلف شد و تلف میشه.نمیگم همش تقصیر توست.نه. ولی بگو بدونم چرا منو اینجوری درست کردی بعدشم اینجوریم کردی.؟
خندید و گفت:حکمت داره.!
اخم کردم و گفتم :همیشه میگی حکمت داره و من هیچوقت حکمت کارات رو نفهمیدم...!
خندید و گفت:راستش رو بخوای چون خیلی دوستت دارم اینجوری ساختمت با این ایرادهای کوچیک که بنظر خودت بزرگ میان.!
گفتم چی این دیگه چه دوست داشتنیه.!؟
گفت:اگه این چیزا نبود که دلت نمیگرفت از همه کس و همه چیز. و همین سالی یک بارهم یاد من نمیافتادی




.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

حس خوب

امروز برای اولین بار از دستور شنیدن خوشم اومد(یعنی خیلی وقتا خوشم میومد ولی بروز نمیدادم,اخه نباید جلوی خیلی ها کم اورد و کوتاه اومد).
چیز شیرینی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
خوشم اومد که عشقم روی من تعصب داره و بخاطر این تعصبش,از من ناراحت و عصبانی میشه.
(البته خودم یه چیزای رو با عصبانیت و داد زدن شنیدن بیشتر دوست دارم,که این یه مشکل روانیه و دسته خودمم نیس.اینجوری درست شدم دیگه)
حس خوبیه. شاید بگید چقد لوسه اخه اینم شد حرف,همه ی عاشقا رو عشقشون تعصب دارن. ولی باید بگم من عاشق زیاد داشتم.ولی هیچکدوم اینجوری نبودن. همیشه ازاد بودم تو رابطه هام. واین بود بهانه ی عاشقا: که نمیخوایم محدودت کنیم دوست داریم ازاد باشی و از تمام لذتها بهرمند بشی. اما نمیدونستن یه لذت هست که هیچکدومشون طعمش رو بهم نچشوندن.
ولی این عاشقم میگه باید فقط مال من باشی,و چقد شیرینه اخمش و این باید گفتنش با قاطعیت.!
دوست دارم مدام به شوخی بهش بگم نه. که اونم اخم کنه و سرم داد بزنه و من لذت ببرم.( فک کنم دارم دیوونه میشم)
اینجوری حس میکنم واقعا مهم هستم.

البته بدون عصبانیت هم نمیگفت من هیچوقت بهش خیانت نمیکردم چون واقعا واسه ی من هم چیز هست. نمیگذاره هیچ کمبودی رو حس کنم. امیدوارم اون هم همین حس رو نسبت بمن داشته باشه.


.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

گفته ها و نا گفته ها

میگفت:عاشقت بودم ولی نخواستی بفهمی.! هیچوقت باورم نکردی.
گفتم:عشق از نظر تو یعنی چی؟
گفت:یعنی همین حسی که من به تو داشتم و تو نابودش کردی.
گفتم:ادم عاشق روی عشقش تعصب داره.دوست نداره دست کس دیگه ای به عشقش برسه. ولی تو منو عین توپ پاسم میدادی به این و اون.
گفت:میخواستم ازاد باشی نمیخواستم محدودت بکنم.
گفتم:منو کردی بازیچه ی دست خودت و اون دوستای عوضیت.
گفت:تو این مدت نتونستم کسی رو مثل تو پیدا کنم.واقعا 1دونه ای.
گفتم:تو این مدت کسی به اندازه ی تو ناراحت م نکرد.
گفت:واسه خودت بود میخواستم بفهمی که میتونی از پس خودت بر بیای.
گفتم:حالا فهمیدی.
گفت اره.
گفتم:پس اینم بدون که از پس تو خیلی راحتتر بر میام.
گفت:اونو که میدونم.
گفتم: پس دیگه مزاحم زندگیم نشو. وگرنه...
گفت وگرنه چی.؟
گفتم:وگرنه میشم همون سگه پاچه بگیری که مینداختیم بجون مردم.ایندفه پاچه ی خودت رو میگیرم..خوشبختانه این کار رو خوب ازت یاد گرفتم..!
گفت:ادم با عاشقش همچین کاری میکنه.؟
گفتم:عاشقی که تو باشی باید انداختش جلوی سگ.
گفت:یعنی فکر میکنی اگه بری وجدانت راحته.؟
گفتم:تا اخر عمرم تو جهنمی که تو واسم ساختی میسوزم.شاید اون دنیا دلشون بحالم بسوزه.!
گفت:اگه بیخیال نشم چی؟
گفتم:امتحانش مجانیه... راستی اون دوستت .... همسایمونه.! میدونستی.؟
گفت:تهدید میکنی.؟ میدونی که خودتم گیری.
گفتم:اگه پا رو دمم بذاری.دیگه هیچی واسم مهم نیس.هردومونو اتیش میزنم.
گفت:اتیش گرفتن با تو چه حالی میده.
گفتم:زیادی داری حرف میزنی. امانتی منو بده.باید برم.
گفت:راستی یه کیس جدید تو دست و بالم خوراک خودته. میتونی اینقد از سادگیش استفاده کنی که بارت رو ببندی.
گفتم:این کیس جدیدت رو بده به اون کسای که واست دم تکون میدن.من دیگه از این غلطا نمیکنم. اونیو که میخواستم گیر اوردم.
گفت:پس بگو, زبون دراوردی.واسه همینه پشتت به یه جا گرمه.!
گفتم:هم پشتم گرمه هم دلم. تا چشمات در بیاد.
گفت:از اشناهاس ادرسش رو بده بشناسیمش.!
گفتم:تو مگه ادم هم میشناسی.؟ با اون جونورا که دورو برتن.
گفت:چند وقته زیر دستم نبودی حرف زدن با بزرگتر یادت رفته.
گفتم:دنبال شر نگرد که تو این مدت اینقد از دستت حرس خوردم که مطمئن باش پای کشتنتم بیافته...
گفت:نه واقعا هار شدی.!داری شهوتم رو تحریک میکنی میدونی که عاشق وحشی بازیات بودم. اگه بخوام با من بمونی میمونی. میدونی که هیچی ازت دریغ نمیکنم.!
گفتم.دیر اومدی.... دیر گفتی.. الان بیشتر از هر چیزی ازت متنفرم. زودباش امانتی منو بده.
گفت:توی داشبورد برش دار.ولی قبلش یه سر بریم خونه واسه اخرین بار.
گفتم. اخرین بار با دوستت بودم.خودت خاستی که باهاش باشم. دیگه اخرین باری در کار نیس.
گفتم:فقط یه بار دیگه ببینم شمارت روی گوشیم افتاده. میکنم اون کاریو که نباید بکنم.
گفتم: تو هم سعی کن ادم شی. اونوقت میفهمی چه لذتی داره...!
گفت:یعنی میری واسه همیشه.!
گفتم امیدوارم دیگه چشمم به چشمت نیافته.
گفت:...
ولی گوش ندادم و رفتم....




.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

من و خودم

چند وقتی هست که میبینمش.
روز به روز پژمرده تر میشه. زیر چشمهاش گود افتاده. رنگش شده رنگ گچ دیوار. تند و تند ارامبخش میخوره. با کوچکترین حرفی عکس العمل شدید نشون میده. واقعا نگرانشم.
میدونم اگه به همین منوال پیش بره حتمی...
وای اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم.
یه روز نشستم پای حرفش, بهش گفتم ::چته تو.؟ توی با این ویژگیها چرا اینقد خودت رو اذیت میکنی. جوونی.خوشگلی. تازه اول زندگیته. بجای خوردن اینهمه ارامبخش برو توی یه پارک بشین با دیدن درخت ها و سرسبزی اروم میشی.نکنه واقعا میخای خودت رو نابود کنی.!
توی تمام مدتی که من حرف میزدم چشمهاش رو به زمین دوخته بود و چند دقیقه ای یکبار اه میکشید.
::چرا چیزی نمیگی.بخدا نگرانتم . مگه نمیگفتی همه چی ارومه.؟مگه نمیگفتی اگه تو زندگیت یه ادم حسابی پیدا شده باشه همینه که الان هست.؟ پس دیگه چه مرگته.!
سرش رو اروم بلند کرد و گفت:""نمیدونم.!دارم دیوونه میشم. کاش دفعه ی قبل که خودکشی کردم دیگه برنمیگشتم..
سرش رو پایین انداخت و چشمهاش پر اب شد.
منم کم کم بغضم گرفته بود.مدام از خودم میپرسیدم مگه چی شده که اینقد بهم ریخته.!
هردو دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت و دندونهاش رو بهم فشار داد.
دلم میسوخت واسش ولی نمیدونستم چیکار کنم,چون دلیل این حالش رو نمیدونستم. سرش رو توی بغلم گرفتم و گفتم::گریه کن.گریه کن گلم اروم میشی. توی این دنیا هیچکس نباید به اندازه ی خودت مهم باشه.هیچکس ارزش اینکه اینقد اعصابت رو بخاطرش بهم بریزی نداره.!
کمی نفس کشیدنش اروم شد. سرش رو بالا اورد و توی چشمام نگاه کرد. چشمهاش مثل دوتا گوله خون بود.
""میدونی تنها کسی که خیلی دوستم داره کیه.؟ کسی که گفته تا لحظه ی مرگ کنارم میمونه.؟ کسی که از وقتی اومده تو زندگیم از همه با وفاتر بوده و با تمام وجودش با منه.؟
::نه عزیزم از کجا باید بدونم.؟
""همین سردرد. کم کم دارم بهش علاقه مند میشم. تنها چیزیه که همیشه با تمام وجودش با منه.منتظرم نمیگذاره. دروغ نمیگه.ناراحت نمیشه.تازگی ها منم از دستش ناراحت نمیشم. میدونم تا اخرین لحظه هم پیشم میمونه. تازه,اگر هم بخواد بره منم با خودش میبره.
با شنیدن این حرفاش تازه فهمیدم که چقدر از اونی که فکر میکردم وضعش خرابتره...!





.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

درخت

یکی بود یکی نبود
یه تک درخت بود وسط یه دشت بزرگ. تنهای تنها... نه برگی نه گلی فقط چندتا شاخه ی خشک..
یه روز طاقتش طاق شد,خسته شده بود از تنهای.
رو به خدا کرد و با چشمای خیس و دل گرفته گفت: خدایا حکمت این تنهای من چیه.؟ دیگه خسته شدم,پس کو عدالتت..!
خدا نگاهش کرد ؛ لبخند زد و گفت:حکمتش رو به همین زودی میفهمی.!
چند روزی گذشت,یه روز که طبق معمول هر روز به تماشای غروب خورشید نشسته بود و به بخت بد خودش لعنت میفرستاد,حس کرد چیزی یکی از شاخه هاش رو قلقلک میده. وقتی خوب نگاه کرد, دید یه شکوفه ی زیبا روی شاخه اش جونه زده. از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.فقط تماشا میکرد.
شکوفه ی زیبا چشمانش رو باز کرد و گفت:سلام درخت.اسم من عشقه.! منو خدا بهت هدیه داده.امیدوارم لایق این هدیه باشی.!
درخت شکوفه رو در اغوش کشید و بوسید.هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بود.دلش میخواست هیچوقت از شکوفه جدا نشه.
چند روزی گذشت شکوفه هم واقعا عاشق درخت شده بود و هیچوقت از اغوشش بیرون نمیرفت. کم کم زندگی داشت برای هردوشون معنی پیدا میکرد.
تا اینکه...
یه روز صبح شکوفه خواب بود,که درخت با نوازش از خواب بیدار شد. اول فکر کرد شکوفه داره نوازشش میکنه.ولی دید شکوفه خوابه...
دور و برش رو نگاه کرد دید یه حاله ی لطیف و زیبا از کنارش رد میشه و اون رو نوازش میکنه.
تا حالا همچین چیزی ندیده بود.چقدر زیبا بود؛چقدر خوشبو و سبک.
با هیجان ازش پرسید: تو کی هستی.؟من تاحالا ندیده بودمت.؟
حاله ی زیبا روی یکی از شاخه های درخت نشست و گفت:من نسیم صبحم.نسیمی که هرچیزی رو لمس کنه به اون طراوت و زندگی میبخشه.!
این حرفهارو گفت و یه بوسه به شاخه ی درخت زد و رفت.!
در تمام طول روز درخت حس عجیبی داشت.یک لحظه هم از فکر نسیم بیرون نمیرفت.مدام به شاخه ای که نسیم بوسیده بود نگاه میکرد.
شکوفه خودش رو توی بغل درخت کشید و گفت: چیزی شده درختم. امروز به شکوفه ات دل نمیدی.!
درخت هم شکوفه رو توی اغوشش کشید و بوسید و گفت:نه گلم ,چیزی نیست.
روزها از پی هم میگذشتند. هر روز صبح درخت با نوازش نسیم بیدار میشد و دور از چشم شکوفه با نسیم عشق بازی میکرد.
یه روز که شکوفه از بی توجهی و بی مهری درخت خسته شده بود رو به خدا کرد و گفت:جهان از وقتی آغاز شد که ما به همدیگر رسیدیم.زمانی که دو نفر در این دنیا بودیم. غیر ازما هیچ کس دیگری نبود. ولی حالا...
درخت از من سیر شده. اون یکی رو میخواست که تنهاییش رو پر کنه و حالا یکی رو داره.
دلم شکسته خدا جون. منی که تمام وجودم با اون بود,بخاطر اون بود؛این حقم نیست.
خدایا خسته شدم.منو ببر پیشه خودت دیگه تحمل ندارم.
خدا هم از ناراحتی شکوفه ناراحت شد.گریه اش گرفت؛گفت:تحمل کن گل ناز؛بهش فرصت بده.
یه روز که درخت با فکر نسیم مشغول بود.شکوفه دستش رو گرفت و گفت:واقعا اینقد دوستش داری.؟
درخت جا خورد و گفت:کیو میگی.؟
:همون نسیمی که هر صبح میاد پیشت و با هم عشق بازی میکنین.من میدیدمش ولی چیزی نمیگفتم.
درخت که دید شکوفه همه چیز رو میدونه,انکار نکرد و گفت:اره.اون همونیه که من میخواستم همه چیزش ایده اله.زیبا و با شکوهه.
اشک توی چشمای شکوفه حلقه زد و گفت: پس دیگه حظور من اینجا بی معنیه. هنوز حرفش تموم نشده بود که درخت گفت:اره اگه تو بری بهتره هم خودت اذیت نمیشی هم من راحت میتونم با نسیم بازی کنم.
شکوفه نگاهی به چشمان درخت کرد و گفت:امیدوارم پشیمون نشی. و خودش رو از روی شاخه به زمین انداخت .
درخت ناراحت بود ولی ته دلش قرص بود به بودن نسیم.
صبح انروز با اشتیاق زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و منتظر نسیم ماند.هرچه منتظر ماند نسیم نیامد.
پیش خودش گفت:حتمی امروز کار داشته فردا میاد.
روزها از پی هم می گذشتند و درخت در انتظار نسیم بود.دیگه مطمئن شده بود نسیم برنمیگرده.شاید عاشق درخت دیگه ای شده.
به خودش اومد دید بازهم تنها شده. نه برگی ,نه شکوفه ای.او ماند و چند شاخه ی خشک.
رو به خداوند کرد و گفت: خدایا دوباره تنها شدم.!
خدا نگاهی به درخت کرد و گفت:حالا حکمت این تنهای رو فهمیدی.؟
درخت سرش رو پایین انداخت وفقط گریه کرد....












۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

معنی عشق

گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که ستاره شو دلی روشن کن
من همچو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با تو سخت روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم



.

یار از یار میترسد

وای از دنیا که یار از یار می‌ترسد

غنچه‌های تشنه از گلزار می‌ترسد

عاشق از آوازه‌ دیدار می‌ترسد

پنجه‌ی خنیاگران از تار می‌ترسد

شهسوار از جاده‌ هموار می‌ترسد

این طبیب از دیدن بیمار می‌ترسد

سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت

سال‌های انتظار بر من و تو بد گذشت

آشنا ناآشنا شد، تا بلی گفتم، بلا شد

گریه کردم، ناله کردم، حلقه بر هر در زدم

سنگ سنگ کلبه‌ ویرانه را بر سر زدم

آب از آبی نجنبید، خفته در خوابی نجنبید

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی

جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی

چشمه‌ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت

آسمان افسانه‌ ما را به دست کم گرفت

جام‌ها جوشی ندارد، عشق آغوشی ندارد

بر من و بر ناله‌هایم هیچ کس گوشی ندارد




.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

این روزای تو

بعد از یه مدت دوری باورت نمیشه تا چند ساعت دیگه همه ی اون دلتنگی ها و بیقراری ها تمام میشه...
گوشیتو نگاه میکنی میبینی بله.! این حس دوطرفه اس. اون هم از شوق دیدن تو خوابش نگرفته.
از اتوبوس پیاده میشی ومنتظرش میمونی... بر خلاف همیشه که از انتظار متنفری این دفعه از ثانیه ثانیه انتظارش لذت میبری چون میدونی بعدش چی در انتظارته.
بخودت میای میبینی تو بغلش اروم گرفتی و داری توی اغوشش غرق میشی..
تازه میفهمی چقدر بیشتر از اون چیزی که فکر میکردی دلت براش تنگ شده بود. دلت نمیاد حتی یه لحظه ام ازش جدا شی. ولی باید بفکر اون هم باشی حتمی کار داره. میدونی که اون هم دوست نداره ازت جدا شه ولی چون تو بهتر میتونی احساساتت رو کنترل کنی پیشنهاد رفتن رو میدی.!
دلت میخواد هیچوقت کارت تموم نشه که بعدش برای موندن بهانه ای نداشته باشی. با برخورد به هر مشکل کوچیکی کار رو موکول میکنی به فردا...
تقریبا نه تا فردا میاد و میره... هر روز بهتر از روز قبلش... هیچوقت فکر نمیکردی کسی توی زندگیت اینقدر مهم بشه که حتی یک لحظه هم نتونی بهش فکر نکنی.
وقتی توی اغوشش داری بوسه باران میشی همه ی غصه ها,دردها و ناراحتی هات رو فراموش میکنی.
وقتی وجودت پر میشه از اون میفهمی که چقدر عاشقی و اون چقدر دیوونه وار دوستت داره.
خیلی وقت بود بهانه یا بهتر بگم امیدی برای زندگی نداشتی,از وقتی اون اومده همه چی رو با خودش اورده.خدانکنه یه روز به هر دلیلی بره اونوقته که....
هر اومدنی یه رفتنی هم داره.برخلاف میلت مجبوری که بری. ولی کی دلش میاد این وجود سراسر خوبی رو ول کنه و بره...
پای اتوبوس وایساده و نگاهت میکنه,معلومه بیقراره ولی دائما لبخند به لب داره که نکنه تو با دیدن ناراحتیش ناراحت شی...
اون رفت...
تو هم رفتی...
و دوباره دلتنگی.







.