۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

چشم

کارم شده نشستن پشت پنجره ی اتاقم و...
اینهمه چیز بیرون پنجره هست ولی من هیچکدوم رو نمیبینم. فقط خیره میشم به چشمای خودم که منعکس میشه روی شیشه.
خیلی چیزارو میبینم توی این دوتا تیله ی قهوه ای؛ خودم رو، اونو؛اونهارو...
همیشه از نگاه کردن به عمق چشمهام میترسیدم، یه چیزی اون تو هست یه چیز زشت و کثیف که دوسش ندارم. همیشه تصویرش برام تداعی کننده ی شیطان بود. همیشه از شیطون میترسیدم.
خیلی ترسناکه..!
اما حالا
چند وقتیه کارم شده خیره شدن به ته نگاهم....
دیگه نمیترسم.!
تازه فهمیدم اون چیز خودمم.