۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

سلام

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست*** سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی*** شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

من ان خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم*** ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم

تو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی*** نداری هیچ گناهی که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه میخواهی*** مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی

شدم بیگانه با هستی ز خود بیخود تر از مستی*** نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواهی

بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن*** شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن

بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر*** نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست*** سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

درد و دل

امروز هم مثل خیلی از روزای دیگه دلم گرفت. خیلی هم گرفت..!

ولی دلم نمیخواست با اون ادم همیشکی درد دل کنم. چون میدونستم هم اون ناراحت میششه و هم از ناراحتی من نمیتونه کم کنه..
یه لحظه یادم اومد که یه خدای هم بود که همیشه باهاش درد دل میکردم. بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد.
وای... من چقد بیمعرفتم.
پاک یادم رفته بود .
با خجالت سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم بی اینکه چیزی بگم شرو کردم به گریه.
چند دقیقه ای گذشت صدام زد چی شده پسر جون.؟ بازم ناراحتی.؟ خوشحالم که میبینمت. از ناراحتیت خوشحال نیستم از این خوشحالم که بلاخره یه چیزی تورو هلت میده طرف من..!
سرم رو پایین اوردم و با صدای لرزون گفتم سلام خدا جون.ببخش .همیشه ناراحتیم رو میارم واسه تو.
لبخندی زد و گفت:همین هم غنیمته... من به شنیدن درد و دلت عادت کردم و هیچوقت ازش خسته نمیشم. میدونی چند وقته یادی از ما نمیکنی.؟
گفتم: حق با شماست. هرچی من بدی میکنم تو خوبی میکنی.از این موضو خیلی شرمنده ام.همیشه غصه هام رو میارم و با تو تقسیم میکنم.ولی هروقت سرخوشم و همه چی ارومه اصلا به یادت نیستم. بعضی وقتا فکر میکنم دوستم فقط وقتی بهم احتیاج داره یادم میافته.هروقت ناراحته هر وقت تنهاست و این خیلی عصبیم میکنه.ولی تو هیچوقت از من عصبی و ناراحت نمیشی و همیشه منو با اغوش باز قبول میکنی.!
خندید و گفت:خوب اگه اینطور نبود که من خدا نمیشدم و تو بنده.!
سرم رو بالا اوردم و گفتم:دلم گرفته. اول از خودم.دوم از تو.سوم از اون...
دستش رو بصورتش کشید و گفت:اول بگو دلت چرا از من گرفته. من که همیشه هواتو دارم .بقول خودت همیشه گوشم, واسه درد و دلت. بگو تا بدونم چی شده.؟
گفتم ازت گله دارم واسه یه عمر زندگیم که تلف شد و تلف میشه.نمیگم همش تقصیر توست.نه. ولی بگو بدونم چرا منو اینجوری درست کردی بعدشم اینجوریم کردی.؟
خندید و گفت:حکمت داره.!
اخم کردم و گفتم :همیشه میگی حکمت داره و من هیچوقت حکمت کارات رو نفهمیدم...!
خندید و گفت:راستش رو بخوای چون خیلی دوستت دارم اینجوری ساختمت با این ایرادهای کوچیک که بنظر خودت بزرگ میان.!
گفتم چی این دیگه چه دوست داشتنیه.!؟
گفت:اگه این چیزا نبود که دلت نمیگرفت از همه کس و همه چیز. و همین سالی یک بارهم یاد من نمیافتادی




.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

حس خوب

امروز برای اولین بار از دستور شنیدن خوشم اومد(یعنی خیلی وقتا خوشم میومد ولی بروز نمیدادم,اخه نباید جلوی خیلی ها کم اورد و کوتاه اومد).
چیز شیرینی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
خوشم اومد که عشقم روی من تعصب داره و بخاطر این تعصبش,از من ناراحت و عصبانی میشه.
(البته خودم یه چیزای رو با عصبانیت و داد زدن شنیدن بیشتر دوست دارم,که این یه مشکل روانیه و دسته خودمم نیس.اینجوری درست شدم دیگه)
حس خوبیه. شاید بگید چقد لوسه اخه اینم شد حرف,همه ی عاشقا رو عشقشون تعصب دارن. ولی باید بگم من عاشق زیاد داشتم.ولی هیچکدوم اینجوری نبودن. همیشه ازاد بودم تو رابطه هام. واین بود بهانه ی عاشقا: که نمیخوایم محدودت کنیم دوست داریم ازاد باشی و از تمام لذتها بهرمند بشی. اما نمیدونستن یه لذت هست که هیچکدومشون طعمش رو بهم نچشوندن.
ولی این عاشقم میگه باید فقط مال من باشی,و چقد شیرینه اخمش و این باید گفتنش با قاطعیت.!
دوست دارم مدام به شوخی بهش بگم نه. که اونم اخم کنه و سرم داد بزنه و من لذت ببرم.( فک کنم دارم دیوونه میشم)
اینجوری حس میکنم واقعا مهم هستم.

البته بدون عصبانیت هم نمیگفت من هیچوقت بهش خیانت نمیکردم چون واقعا واسه ی من هم چیز هست. نمیگذاره هیچ کمبودی رو حس کنم. امیدوارم اون هم همین حس رو نسبت بمن داشته باشه.


.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

گفته ها و نا گفته ها

میگفت:عاشقت بودم ولی نخواستی بفهمی.! هیچوقت باورم نکردی.
گفتم:عشق از نظر تو یعنی چی؟
گفت:یعنی همین حسی که من به تو داشتم و تو نابودش کردی.
گفتم:ادم عاشق روی عشقش تعصب داره.دوست نداره دست کس دیگه ای به عشقش برسه. ولی تو منو عین توپ پاسم میدادی به این و اون.
گفت:میخواستم ازاد باشی نمیخواستم محدودت بکنم.
گفتم:منو کردی بازیچه ی دست خودت و اون دوستای عوضیت.
گفت:تو این مدت نتونستم کسی رو مثل تو پیدا کنم.واقعا 1دونه ای.
گفتم:تو این مدت کسی به اندازه ی تو ناراحت م نکرد.
گفت:واسه خودت بود میخواستم بفهمی که میتونی از پس خودت بر بیای.
گفتم:حالا فهمیدی.
گفت اره.
گفتم:پس اینم بدون که از پس تو خیلی راحتتر بر میام.
گفت:اونو که میدونم.
گفتم: پس دیگه مزاحم زندگیم نشو. وگرنه...
گفت وگرنه چی.؟
گفتم:وگرنه میشم همون سگه پاچه بگیری که مینداختیم بجون مردم.ایندفه پاچه ی خودت رو میگیرم..خوشبختانه این کار رو خوب ازت یاد گرفتم..!
گفت:ادم با عاشقش همچین کاری میکنه.؟
گفتم:عاشقی که تو باشی باید انداختش جلوی سگ.
گفت:یعنی فکر میکنی اگه بری وجدانت راحته.؟
گفتم:تا اخر عمرم تو جهنمی که تو واسم ساختی میسوزم.شاید اون دنیا دلشون بحالم بسوزه.!
گفت:اگه بیخیال نشم چی؟
گفتم:امتحانش مجانیه... راستی اون دوستت .... همسایمونه.! میدونستی.؟
گفت:تهدید میکنی.؟ میدونی که خودتم گیری.
گفتم:اگه پا رو دمم بذاری.دیگه هیچی واسم مهم نیس.هردومونو اتیش میزنم.
گفت:اتیش گرفتن با تو چه حالی میده.
گفتم:زیادی داری حرف میزنی. امانتی منو بده.باید برم.
گفت:راستی یه کیس جدید تو دست و بالم خوراک خودته. میتونی اینقد از سادگیش استفاده کنی که بارت رو ببندی.
گفتم:این کیس جدیدت رو بده به اون کسای که واست دم تکون میدن.من دیگه از این غلطا نمیکنم. اونیو که میخواستم گیر اوردم.
گفت:پس بگو, زبون دراوردی.واسه همینه پشتت به یه جا گرمه.!
گفتم:هم پشتم گرمه هم دلم. تا چشمات در بیاد.
گفت:از اشناهاس ادرسش رو بده بشناسیمش.!
گفتم:تو مگه ادم هم میشناسی.؟ با اون جونورا که دورو برتن.
گفت:چند وقته زیر دستم نبودی حرف زدن با بزرگتر یادت رفته.
گفتم:دنبال شر نگرد که تو این مدت اینقد از دستت حرس خوردم که مطمئن باش پای کشتنتم بیافته...
گفت:نه واقعا هار شدی.!داری شهوتم رو تحریک میکنی میدونی که عاشق وحشی بازیات بودم. اگه بخوام با من بمونی میمونی. میدونی که هیچی ازت دریغ نمیکنم.!
گفتم.دیر اومدی.... دیر گفتی.. الان بیشتر از هر چیزی ازت متنفرم. زودباش امانتی منو بده.
گفت:توی داشبورد برش دار.ولی قبلش یه سر بریم خونه واسه اخرین بار.
گفتم. اخرین بار با دوستت بودم.خودت خاستی که باهاش باشم. دیگه اخرین باری در کار نیس.
گفتم:فقط یه بار دیگه ببینم شمارت روی گوشیم افتاده. میکنم اون کاریو که نباید بکنم.
گفتم: تو هم سعی کن ادم شی. اونوقت میفهمی چه لذتی داره...!
گفت:یعنی میری واسه همیشه.!
گفتم امیدوارم دیگه چشمم به چشمت نیافته.
گفت:...
ولی گوش ندادم و رفتم....




.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

من و خودم

چند وقتی هست که میبینمش.
روز به روز پژمرده تر میشه. زیر چشمهاش گود افتاده. رنگش شده رنگ گچ دیوار. تند و تند ارامبخش میخوره. با کوچکترین حرفی عکس العمل شدید نشون میده. واقعا نگرانشم.
میدونم اگه به همین منوال پیش بره حتمی...
وای اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم.
یه روز نشستم پای حرفش, بهش گفتم ::چته تو.؟ توی با این ویژگیها چرا اینقد خودت رو اذیت میکنی. جوونی.خوشگلی. تازه اول زندگیته. بجای خوردن اینهمه ارامبخش برو توی یه پارک بشین با دیدن درخت ها و سرسبزی اروم میشی.نکنه واقعا میخای خودت رو نابود کنی.!
توی تمام مدتی که من حرف میزدم چشمهاش رو به زمین دوخته بود و چند دقیقه ای یکبار اه میکشید.
::چرا چیزی نمیگی.بخدا نگرانتم . مگه نمیگفتی همه چی ارومه.؟مگه نمیگفتی اگه تو زندگیت یه ادم حسابی پیدا شده باشه همینه که الان هست.؟ پس دیگه چه مرگته.!
سرش رو اروم بلند کرد و گفت:""نمیدونم.!دارم دیوونه میشم. کاش دفعه ی قبل که خودکشی کردم دیگه برنمیگشتم..
سرش رو پایین انداخت و چشمهاش پر اب شد.
منم کم کم بغضم گرفته بود.مدام از خودم میپرسیدم مگه چی شده که اینقد بهم ریخته.!
هردو دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت و دندونهاش رو بهم فشار داد.
دلم میسوخت واسش ولی نمیدونستم چیکار کنم,چون دلیل این حالش رو نمیدونستم. سرش رو توی بغلم گرفتم و گفتم::گریه کن.گریه کن گلم اروم میشی. توی این دنیا هیچکس نباید به اندازه ی خودت مهم باشه.هیچکس ارزش اینکه اینقد اعصابت رو بخاطرش بهم بریزی نداره.!
کمی نفس کشیدنش اروم شد. سرش رو بالا اورد و توی چشمام نگاه کرد. چشمهاش مثل دوتا گوله خون بود.
""میدونی تنها کسی که خیلی دوستم داره کیه.؟ کسی که گفته تا لحظه ی مرگ کنارم میمونه.؟ کسی که از وقتی اومده تو زندگیم از همه با وفاتر بوده و با تمام وجودش با منه.؟
::نه عزیزم از کجا باید بدونم.؟
""همین سردرد. کم کم دارم بهش علاقه مند میشم. تنها چیزیه که همیشه با تمام وجودش با منه.منتظرم نمیگذاره. دروغ نمیگه.ناراحت نمیشه.تازگی ها منم از دستش ناراحت نمیشم. میدونم تا اخرین لحظه هم پیشم میمونه. تازه,اگر هم بخواد بره منم با خودش میبره.
با شنیدن این حرفاش تازه فهمیدم که چقدر از اونی که فکر میکردم وضعش خرابتره...!





.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

درخت

یکی بود یکی نبود
یه تک درخت بود وسط یه دشت بزرگ. تنهای تنها... نه برگی نه گلی فقط چندتا شاخه ی خشک..
یه روز طاقتش طاق شد,خسته شده بود از تنهای.
رو به خدا کرد و با چشمای خیس و دل گرفته گفت: خدایا حکمت این تنهای من چیه.؟ دیگه خسته شدم,پس کو عدالتت..!
خدا نگاهش کرد ؛ لبخند زد و گفت:حکمتش رو به همین زودی میفهمی.!
چند روزی گذشت,یه روز که طبق معمول هر روز به تماشای غروب خورشید نشسته بود و به بخت بد خودش لعنت میفرستاد,حس کرد چیزی یکی از شاخه هاش رو قلقلک میده. وقتی خوب نگاه کرد, دید یه شکوفه ی زیبا روی شاخه اش جونه زده. از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.فقط تماشا میکرد.
شکوفه ی زیبا چشمانش رو باز کرد و گفت:سلام درخت.اسم من عشقه.! منو خدا بهت هدیه داده.امیدوارم لایق این هدیه باشی.!
درخت شکوفه رو در اغوش کشید و بوسید.هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بود.دلش میخواست هیچوقت از شکوفه جدا نشه.
چند روزی گذشت شکوفه هم واقعا عاشق درخت شده بود و هیچوقت از اغوشش بیرون نمیرفت. کم کم زندگی داشت برای هردوشون معنی پیدا میکرد.
تا اینکه...
یه روز صبح شکوفه خواب بود,که درخت با نوازش از خواب بیدار شد. اول فکر کرد شکوفه داره نوازشش میکنه.ولی دید شکوفه خوابه...
دور و برش رو نگاه کرد دید یه حاله ی لطیف و زیبا از کنارش رد میشه و اون رو نوازش میکنه.
تا حالا همچین چیزی ندیده بود.چقدر زیبا بود؛چقدر خوشبو و سبک.
با هیجان ازش پرسید: تو کی هستی.؟من تاحالا ندیده بودمت.؟
حاله ی زیبا روی یکی از شاخه های درخت نشست و گفت:من نسیم صبحم.نسیمی که هرچیزی رو لمس کنه به اون طراوت و زندگی میبخشه.!
این حرفهارو گفت و یه بوسه به شاخه ی درخت زد و رفت.!
در تمام طول روز درخت حس عجیبی داشت.یک لحظه هم از فکر نسیم بیرون نمیرفت.مدام به شاخه ای که نسیم بوسیده بود نگاه میکرد.
شکوفه خودش رو توی بغل درخت کشید و گفت: چیزی شده درختم. امروز به شکوفه ات دل نمیدی.!
درخت هم شکوفه رو توی اغوشش کشید و بوسید و گفت:نه گلم ,چیزی نیست.
روزها از پی هم میگذشتند. هر روز صبح درخت با نوازش نسیم بیدار میشد و دور از چشم شکوفه با نسیم عشق بازی میکرد.
یه روز که شکوفه از بی توجهی و بی مهری درخت خسته شده بود رو به خدا کرد و گفت:جهان از وقتی آغاز شد که ما به همدیگر رسیدیم.زمانی که دو نفر در این دنیا بودیم. غیر ازما هیچ کس دیگری نبود. ولی حالا...
درخت از من سیر شده. اون یکی رو میخواست که تنهاییش رو پر کنه و حالا یکی رو داره.
دلم شکسته خدا جون. منی که تمام وجودم با اون بود,بخاطر اون بود؛این حقم نیست.
خدایا خسته شدم.منو ببر پیشه خودت دیگه تحمل ندارم.
خدا هم از ناراحتی شکوفه ناراحت شد.گریه اش گرفت؛گفت:تحمل کن گل ناز؛بهش فرصت بده.
یه روز که درخت با فکر نسیم مشغول بود.شکوفه دستش رو گرفت و گفت:واقعا اینقد دوستش داری.؟
درخت جا خورد و گفت:کیو میگی.؟
:همون نسیمی که هر صبح میاد پیشت و با هم عشق بازی میکنین.من میدیدمش ولی چیزی نمیگفتم.
درخت که دید شکوفه همه چیز رو میدونه,انکار نکرد و گفت:اره.اون همونیه که من میخواستم همه چیزش ایده اله.زیبا و با شکوهه.
اشک توی چشمای شکوفه حلقه زد و گفت: پس دیگه حظور من اینجا بی معنیه. هنوز حرفش تموم نشده بود که درخت گفت:اره اگه تو بری بهتره هم خودت اذیت نمیشی هم من راحت میتونم با نسیم بازی کنم.
شکوفه نگاهی به چشمان درخت کرد و گفت:امیدوارم پشیمون نشی. و خودش رو از روی شاخه به زمین انداخت .
درخت ناراحت بود ولی ته دلش قرص بود به بودن نسیم.
صبح انروز با اشتیاق زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و منتظر نسیم ماند.هرچه منتظر ماند نسیم نیامد.
پیش خودش گفت:حتمی امروز کار داشته فردا میاد.
روزها از پی هم می گذشتند و درخت در انتظار نسیم بود.دیگه مطمئن شده بود نسیم برنمیگرده.شاید عاشق درخت دیگه ای شده.
به خودش اومد دید بازهم تنها شده. نه برگی ,نه شکوفه ای.او ماند و چند شاخه ی خشک.
رو به خداوند کرد و گفت: خدایا دوباره تنها شدم.!
خدا نگاهی به درخت کرد و گفت:حالا حکمت این تنهای رو فهمیدی.؟
درخت سرش رو پایین انداخت وفقط گریه کرد....












۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

معنی عشق

گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که ستاره شو دلی روشن کن
من همچو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با تو سخت روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم



.

یار از یار میترسد

وای از دنیا که یار از یار می‌ترسد

غنچه‌های تشنه از گلزار می‌ترسد

عاشق از آوازه‌ دیدار می‌ترسد

پنجه‌ی خنیاگران از تار می‌ترسد

شهسوار از جاده‌ هموار می‌ترسد

این طبیب از دیدن بیمار می‌ترسد

سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت

سال‌های انتظار بر من و تو بد گذشت

آشنا ناآشنا شد، تا بلی گفتم، بلا شد

گریه کردم، ناله کردم، حلقه بر هر در زدم

سنگ سنگ کلبه‌ ویرانه را بر سر زدم

آب از آبی نجنبید، خفته در خوابی نجنبید

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی

جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی

چشمه‌ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت

آسمان افسانه‌ ما را به دست کم گرفت

جام‌ها جوشی ندارد، عشق آغوشی ندارد

بر من و بر ناله‌هایم هیچ کس گوشی ندارد




.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

این روزای تو

بعد از یه مدت دوری باورت نمیشه تا چند ساعت دیگه همه ی اون دلتنگی ها و بیقراری ها تمام میشه...
گوشیتو نگاه میکنی میبینی بله.! این حس دوطرفه اس. اون هم از شوق دیدن تو خوابش نگرفته.
از اتوبوس پیاده میشی ومنتظرش میمونی... بر خلاف همیشه که از انتظار متنفری این دفعه از ثانیه ثانیه انتظارش لذت میبری چون میدونی بعدش چی در انتظارته.
بخودت میای میبینی تو بغلش اروم گرفتی و داری توی اغوشش غرق میشی..
تازه میفهمی چقدر بیشتر از اون چیزی که فکر میکردی دلت براش تنگ شده بود. دلت نمیاد حتی یه لحظه ام ازش جدا شی. ولی باید بفکر اون هم باشی حتمی کار داره. میدونی که اون هم دوست نداره ازت جدا شه ولی چون تو بهتر میتونی احساساتت رو کنترل کنی پیشنهاد رفتن رو میدی.!
دلت میخواد هیچوقت کارت تموم نشه که بعدش برای موندن بهانه ای نداشته باشی. با برخورد به هر مشکل کوچیکی کار رو موکول میکنی به فردا...
تقریبا نه تا فردا میاد و میره... هر روز بهتر از روز قبلش... هیچوقت فکر نمیکردی کسی توی زندگیت اینقدر مهم بشه که حتی یک لحظه هم نتونی بهش فکر نکنی.
وقتی توی اغوشش داری بوسه باران میشی همه ی غصه ها,دردها و ناراحتی هات رو فراموش میکنی.
وقتی وجودت پر میشه از اون میفهمی که چقدر عاشقی و اون چقدر دیوونه وار دوستت داره.
خیلی وقت بود بهانه یا بهتر بگم امیدی برای زندگی نداشتی,از وقتی اون اومده همه چی رو با خودش اورده.خدانکنه یه روز به هر دلیلی بره اونوقته که....
هر اومدنی یه رفتنی هم داره.برخلاف میلت مجبوری که بری. ولی کی دلش میاد این وجود سراسر خوبی رو ول کنه و بره...
پای اتوبوس وایساده و نگاهت میکنه,معلومه بیقراره ولی دائما لبخند به لب داره که نکنه تو با دیدن ناراحتیش ناراحت شی...
اون رفت...
تو هم رفتی...
و دوباره دلتنگی.







.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

قلب

این شعر خیلی قشنگه. نمیدونم از کیه ولی هرکی باشه خیلی عاشقه

خنده ی مرا نمی پسندی و اشکی را هم که برای تو است نمی پذیری ...
قلبی را که (برای تو) می زند را نیز نمی پسندی ،نمی پسندی ای عشق من ، چشمت باز به دنبال قلب دیگران است ...
گه گاهی چشمت به قلب من هم باشد ،این قلب وجود نداشت گر تو نبودی ، قلب من مهربان است و نمی شود آن را دور بیندازی
اگر قلب وجود نداشت ، چه چیز باقی می ماند ای عشق من ؟
ای عشق من نمی پسندی ؟
کنترل قلب من دیگر بدست من نیست ، به تسخیر تو درآمده و در سلطه ی توست.
اگر (از من) دور شوی ، بازهم ان است که نسبت به تو اشتیاق پیدا خواهد کرد.
کیست که تو را دوست ندارد ، ای وای از قلب تو ، قلب تو مغرور است.
. اگر دل من دیوانه شود ، عذرش پذیرفته است ، اگر به چشمانی که او را به عاشقی وادار می کند عاشق شود ، عذرش پذیرفته است .
خیانت کار نیستی ، ولی (وقتی نوبت به من میرسد و ) وقتی می خواهی عاشق من بشوی خیانت می کنی .!
من تو را دیوانه وار دوست دارم ، دیوانه وار...!



.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

صبح تا شب

صبح بعد از اینکه چشم هات رو باز میکنی؛دستت رو میبری زیر تخت و گوشیت رو پیدا میکنی. ال سی دی ش رو نگاه میکنی. انگار منتظر کسی هستی... ولی خبری نیست.
با بی حوصلگی از اتاقت بیرون میری و میری بطرف اشپزخونه...
"سلام مامان.."
ولی مامان نیست. یادت نیست؛ چندروز پیش بود که رفت. سرت رو میخارونی و بطرف اتاق های دیگر خونه میری.
طبق معمول هیچکس خونه نیست.
صورتت رو میشوری و یه تیکه نون دستت میگیری و بطرف قوری چای میری ولی اون تو هم خبری از چای نیست. با عصبانیت قوری رو سرجاش میذاری و میری تو اتاقت.
بازهم صفحه ی موبایل رو نگاه میکنی؛واقعا انگار منتظر کسی هستی. ولی این بار هم خبری نیست...
با بیحوصلگی موبایل رو روی تخت میندازی. یک کتاب برمیداری که درس بخونی,اول صبح و انرژی زیاد برای درس خوندن. بعد از چند مساله حل کردن یه نفسی میکشی وبه پشت میخابی و سقف اتاق رو نگاه میکنی و بفکر فرو میری....
وقتی بخودت میای میبینی نیم ساعتی میشه که توی عالم خیال سیر میکردی.. دوباره برمیگردی سر درس؛ولی تمرکز نداری, پیش خودت میگی"اینجور درس خوندن بدرد عمه ات میخوره."
کتاب رو میبندی و گوشیت رو دستت میگیری. خودت رو به بیخیالی میزنی."من که منتظر کسی نیستم از بیکاری میخوام با گوشیم ور برم." حواست هست تازگی ها داری خودت رو هم گول میزنی.
میری میشینی پای تلویزیون و 30 -40 تا کانال عوض میکنی. ولی چیزی که جذبت کنه پیدا نمیشه. پیش خودت میگی :"من که بیکارم,پاشم یه ناهار درست کنم هم خودم حوصله ام سر نمیره هم وقتی خواهرم از مدرسه میاد گشنه نمیمونه."
یه اهنگ میگذاری و مشغول بکار میشی. تمام سعی ت رو میکنی که درست مثل دست پخت مادرت شه. شاید فکر میکنی اینجوری یکم احساس نبودنش رو برای بغیه کمرنگتر کنی.
درست شد. شاید بخوبی غذای مامان نباشه ولی دست کمی هم از اون نداره.
و منتظر میشی که بغیه بیان...
مدام چشمت به گوشیته... ولی بازم خبری نیست... اصلا منتظر کی هستی.؟ شاید منتظری اونی که میخای یه تماس بگیره و از تنهای درت بیاره...
خوب چرا اینهمه انتظار؛ خودت یه تماس بگیر.!
شاید فکر میکنی با اینکار مزاحمش شی واز کار بندازیش, شاید هم میترسی اونهم جوابت رو نده و اعصابت بیشتر بهم بریزه..
تو همین فکرها هستی که زنگ در بصدا در میاد. با هیجان در رو باز میکنی. میدونی که خواهر کوچولوت پشت در.
در رو باز میکنی و لپش رو میبوسی. ومیگی:"خسته نباشید خانوم طلا."
ولی اون باعجله کیفش رو میگذاره تو دستات و میگه:" من میخوام برم پیش مامان خودش اومده دنبالم."
حتی اجازه نمیده که بپرسی مامان؟ کی؟ الان کجاست چرا نمیاد داخل.؟
تا بخودت میای میبینی در رو بسته و رفته...
دوباره تو موندی و دیوارهای خونه و یک دنیا تنهای....
بازهم میری سراغ همدم تنهاییات(موبایلت) تنها چیزی که همیشه پیشته و تنهات نمیگذاره.
این بار میبینی همونی که از صبح منتظرش بودی تماس گرفته. با خوشحالی و عجله چندبار شمارش رو میگیری ولی شبکه مشغوله...
چندبار دیگه سعی میکنی. بلاخره گرفت. وقتی باهاش حرف میزنی احساس ارامش میکنی. ولی متوجه میشی که کار داره و قبل از اینکه اون بگه کار دارم و باید برم تو میگی"عزیزم برو بکارت برس. مزاحمت نمیشم"
تلفن خونه رو برمیداری و با پدرت تماس میگیری"سلام بابا. کجای؟"
ولی بابا هم میگه کار دارم و تا شب نمیام...
شاید اونهم بهانه ای واسه خونه اومدن نداره..
بازهم سراغ کتابها میری وبزور هم شده خودت رو مشغول میکنی. سرت درد میکنه.؟ بازم؟
یه نخ سیگار از پاکت بابا برمیداری و روشنش میکنی؛روی تخت دراز میکشی و با لذت شرو میکنی به کشیدن...
لااقل برای 5 دقیقه از تنهای در میای. این سیگاره با معرفت میسوزه تا بسازت و تنهایت رو کمرنگ کنه...
زود تموم شد... یکی دیگه هم برمیداری و بخودت میگی این اخریشه..
اینم تموم شد...
قصد میکنی بری و فیلم ببینی. قبلش گوشیت رو نگاه میکنی. اره بازم همونه که منتظرش بودی.. پیام داده جواب میدی. بازم اون پیام میده و بازهم تو جواب میدی. یکم خیالت راحت شده که لااقل الان که بیکاره میتونه با پیامک هاش تورو هم از دلتنگی و تنهای در بیاره؛ و لی زود میره... تا نیم ساعت مدام به گوشیت نگاه میکنی شاید جواب بده ؛ولی نه..! وقتی مطمئن میشی دیگه جواب نمیده. گوشی رو کناری میندازی وتازه متوجه میشی که گرسنه هستی.
میری و یک بشقاب برمیداری ولی یهو اشتهات کور میشه... غذا خوردن تنهای حال نمیده... شاید هم میخای با خودت لج بازی کنی و خودت رو اذییت کنی. بهرحال بشقاب رو روی میز میگذاری و میری تو اتاق. رو تخت دراز میکشی و سعی میکنی بخوابی, ولی فکر و خیال راحتت نمیگذارن...
یادت میاد که میخواستی فیلم ببینی..
خوبه که با این فیلمها لااقل دوساعت وقت کشی کردی. تقریبا نزدیک عصر شده. بفکرت میرسه بری بیرون و یه دوری بزنی. میری که لباس بپوشی ولی میبینی که لباس و شلوارت کثیف و توی ماشین لباس شوی در انتظار شستن هستن.
خونه ی بدون مادر اینجوریه دیگه. دکمه ی استارت ماشین رو میزنی و بازهم میری سراغ موبیلت....
خلاصه با هر ترفندی که بلدی خودت رو سر گرم میکنی ولی یه چیزی تو گلوت گیر کرده که هرچی این تنهای طولانی تر میشه اون هم بزرگتر میشه.
تقریبا ساعت 9 که پدرت میاد و تو هم با یک سلام کاملا یخی و سرد ازش استقبال میکنی. بعدش هم خواهرت میاد و برادرت.
حالا دیگه این حضور اونهاست که داره بغضت رو بزرگتر میکنه... ترجیح میدی بری توی اتاقت و بشینی پای کامپیوتر.
تو همین هین اونی که از صبح منتظرش بودی پیام میده و توهم با لبخند جواب میدی.
میبینی خسته اس. بهش میگی:"عزیزم بگیر بخواب که خستگیت در بیاد" اخه نمیخای بخاطر پیامک دادن به تو از خوابش بزنه...
بعد میبینی تو جوابت نوشته :" چیه حوصلم رو نداری و میخوای زود بری"
یهو حس میکنی بغضت راه نفست رو بسته ,تویی که از صبح چشمت به گوشیت بود که از اون خبری بشه توی که همه فکر وخیالت پیشه اونه ؛ خیلی سخته شنیدن این حرف ازش.
گوشی رو خاموش میکنی و میبینی چشات نم نمک داره خیس میشه...
چند دقیقه که میگذره یادت میاد که اخرین بار گفته بود"وقتی میبینم گوشیت خاموش اعصابم خرد میشه."
فوری گوشی رو دستت میگیری و روشنش میکنی. میبینی پیام داده.میدونی با این حالی که داری شاید چیزی بگی که ناراحت شه. برایش مینویسی" لطف کن و امشب پیام نده"
ناراحت میشه. ولی حال تو هم زیاد بهتر از اون نیست. تصمیم میگیری یه کاری بکنی که بفهمه حال امشبت رو.بفهمه از صبح چه حالی داشتی...
جلوی کامپیوتر میشینی و مینویسی از صبح چیکار کردی و توی وبلاگت میذازی که فردا ببینه....
واخرش هم مینویسی ببخش دست خودم نبود.

عاشقانه

ای پسر چند به کام ِ دگرانت بینم---- سرخوش و مست زجام دگرانت بینم

مایه عیش ِ مدام دگرانت بینم---- ساقی ِ مجلس ِ عام ِ دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند

یار ِ این طایفه ی خانه برانداز مباش---- ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش

میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش---- غافل از لعب ِ حریفان ِ دغل باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را

درکمین تو بسی عیب شماران هستند---- سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند---- غرض این است که درقصد تویاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت---- وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت---- با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

کافی شاپ

تو کافی شاپ نشسته روبه روی من..
نگاهش به منه و بعضی وقتا از روی خجالت سرش رو پایین میندازه و با قاشق مشغول هم زدن قهوه اش میشه. معلومه استرس داره اینو به وضوح میشه از دستای لرزون و حال پریشونش فهمید.
خیلی اصرار کرد تا قبول کردم ببینمش.بخاطر خودش نمیخواستم بیام.هربار که منو میبینه علاقه اش بیشتر میشه. ولی من همچنان یک حس برادرانه یا دوستانه نسبت بهش دارم.
من با کنایه و تعریف کردن داستانهای مشابه خودمون میخوام بهش بفهمونم ما بدرد هم نمیخوریم. ولی اون به نفع خودش برداشت میکنه و میگه :"من خیلی خوشحالم که ما همدیگه رو داریم."
اه سردی میکشم و میگم"من چی میگم تو چی میگی."
دلم نمیاد دلش رو بشکونم اخه این دعوتش به مناسبت تولد منه. ترجیح میدم ساکت باشم.
فنجون رو با دو دستم میگیرم و به لبم نزدیک میکنم. جرعه جرعه خوردنم رو با لذت نگاه میکنه. تحمل این وضع خیلی سخته؛حس میکنم یه بار بزرگ روی دوشمه.
بهش نگاه میکنم و میگم:"بهت نگفته بودم قبلا عاشق شدم.؟ "
"نه کاملا ولی یه اشاره های کرده بودی."
"اره عاشق شدم ولی اون عاشقم نشد. تا بوده همین بوده . من که تاحالا ندیدم کسی عاشق عاشقش بشه( که البته بعدها خلافش بمن ثابت شد) اینجور رابطه ها همیشه یک طرفه میمونه."
با یک نگاه عاقل اندر صفیح بمن. چند باری پلک زد و به قهوه اش خیره شد. فکر میکنم منظورم رو فهمید. در درونم احساس شادی میکنم که بلاخره تونستم منظورم رو برسونم. با اشتیاق به دهنش نگاه میکنم که ببینم چی میگه...
سرش رو بالا میکنه و میگه:"همیشه باید یکی شرو کننده باشه. من خیلی هارو میشناسم که اینجوری اشنا شدن و ازدواج کردن و خوشبخت هم هستن"
دستم رو زیر چونه ام میذارم و یه نفس عمیق.....
دیدم هرچی بیشتر اینجا بمونیم کار خرابتر میشه. به ساعتم نگاه میکنم ومیگم:" وااااای ساعت 7 من باید میرفتم پیش داداشم.ببخش. از هدیه هات هم ممنون."
حتی اجازه ندادم جواب بده پول میز رو حساب میکنم و از در میزنم بیروون...

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

اینم از این

برای اولین بار بود که حس کردم  پشتم یهو خالی شد...

همیشه حس میکردم که اگه از همه جاهم نا امید  باشم اخر سر یه جای هست که توش احساس ارامش کنم.

 خونه , خونواده ؛ همیشه  پشتم بهشون گرم بود.

خیالم راحت بود که مادرم همیشه اغوش مهربونیش بروم بازه.

پدرم همیشه هست که روی کمکش و روی قدرتش حساب کنم.

خونه هست با فضای گرم و صمیمیش...

ولی همش پرید... 


 

 

 

یک روز پاییزی 2

" توجه کردی هر وقت از اینجا رد میشیم این مرد میانسال رو میبینیم که داره با درختای این پارک حرف میزنه و گریه میکنه..؟!"

"به ما چه.! احتمالا دیونه اس دیگه."
"به نظر من که دیوونه نیس.به سر و وضعش میاد ادم حسابی باشه. فکر کنم عاشقه.!"
"خوب همه عاشقا دیوونه ان دیگه. ادم عاقل که عاشق نمیشه."
"میای بریم باهاش حرف بزنیم.؟ خیلی واسم جالب شده.!"
"برو بابا ؛ توام دست کمی از اون نداری. کلاسمون دیر میشه.!"
"خیلی خوب بی ذوق؛ یه روز دیگه خودم تنها میام..."
مرد درختهای پارک رو نوازش میکرد و زیر لب چیزای میگفت. تقریبا این کار هر روزش بود. شاید درختها هم جوابش رو میدادند.
"بید مجنون.. یادته همیشه ظهرای تابستون که افتاب تیز بود میومدیم زیر سایه ات مینشستیم..! توهم با سخاوت دست هات رو باز میکردی که افتاب مارو نبینه...
چنار.. یادته روی برگهای خشکت چقدر بازی میکردیم و از صدای خرد شدنشون زیر پاهامون لذت میبردیم.. توهم ناراحت نمیشدی و بیشتر برگ میریختی؛ که ما از با هم بودن بیشتر لذت ببریم.
سرو.. اونوقتا هم قد... هم قد..." و گریه مجال صحبتش نداد.
"ولی الان چقدر بزرگ شدی حتمی اونم به اندازه تو بزرگ شده. کاش میشد فقط از دور ببینمش. ولی اون منو نبینه.اخه اخرین بار گفت دیگه نمیخام ببینمت..."
فردای ان روز پسر جوان در راه مدرسه بازهم پیرمرد رو دید این بار مسمم جلو رفت و گفت:" سلام."
مرد با نگاه سرشار از تعجب پسر رو نگاه کرد و با لبخند گفت " چقدر قیافه ات اشناس.؟"
"مدرسه ی من همین نزدیکیه هرروز از اینجا رد میشم شاید دیده باشید."
" یادم اومد شبیه جوونیای خودمی. خیلی وقته خودم رو فراموش کردم."
"شما باغبون هستید.؟ تقریبا هر روز اینجایید و با درختا حرف میزنید."
"نه باغبون نیستم. این درختا همراز های من هستن. تنها کسای که روزای خوشیمو دیدن؛ روزای ناخوشیم رو هم دارن میبینن."
پسرک نفس عمیقی کشید و به درخت ها که اروم با نسیم میرقصیدند نگاه کرد.
" شما عاشق بودی.؟"
"عاشق.! هنوزم هستم."
"ناراحت میشید اگه در موردش ازتون 587;وال بپرسم.؟"
مرد با تکان دادن سرش گفت:" نه هرچی میخای بپرس."
"عشقتون چی بسرش اومد.؟....مرده؟"
"عشقم سر جاشه. ولی معشوقم ترکم کرد. توی همین پارک. زد توی گوشم و گفت دوستم نداره. همه ی این درختا دیدن. همشون شاهد بودن که حتی اجازه نداد بپرسم چرا. فقط گفت از جلوی چشمام برو... من هیچی نگفتم فقط گریه کردم و رفتم. من میپرستیدمش ولی اون منو از خودش روند. نمیدونم چرا نمیدونم چکار کردم که لایق این رفتار شدم. این سوالها سال هاست داره مثل خوره روحم رو میخوره... بعد از اون نتونستم هیچکس رو توی زندگیم راه بدم. خودم موندم یکه و تنها...
هرروز میام با این درخت ها حرف میزنم شاید اینا بهم بگن چی شد که اینجوری شد..."
اشک توی چشمهای پسرک جمع شد. انگار اوهم عاشق بود. یهو تنش لرزید. مرد گفته بود شبیه جوونی های من هستی نکنه سرنوشت من هم به او شبیه باشد.
مرد در حالی که صورتش را پاک میکرد از روی صندلی بلند شد و با قدم های ارام روی برگ های پاییزی رفت تا از دید پسرک محو شد.!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

یک روز پاییزی

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و  به نوه اش که مشغول بازی بود نگاه میکرد.

پسرک به طرف پدر بزرگش دوید و خود را در اغوشش رها کرد.

"بابا جون توهم یه روز جوون بودی.؟"

پیرمرد چندبار پلک زد و یک نفس عمیق کشید و گفت "اره پسرم."

"بابا جون دوست هم داشتی؟ من دوستی ندارم که با من بازی کنه.”

با این سوال پیرمرد به  عمق خاطراتش فرو رفت. یاد تنها همدل و همراز جوونیش افتاد. ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست و رو به پسرک کرد و گفت "اره بابای یه دوست خوب داشتم,که از خوبی هیچی کم نداشت."

"حتمی اقای محمدی رو میگی.!"

"نه عزیزم اون همسایمون"

"خوب پس کیه دوستت.؟ الانم دوستید با هم؟"

خنده ی روی لب پیرمرد محو شد؛و یک اه سرد...

"نه بابای, خیلی وقت پیش با من قهر کرد."

"چرا.؟ حتمی کار بدی کردی.؟"

حالا دیگه اشک رو به وضوح میشه روی چروک های گونه ی پیرمرد دید. با دستمال توی دستش صورتش رو پاک کرد و گفت "اره بابا جون.دلشو شکستم. بهش گفتم دیگه دوستت ندارم."

پسرک با تعجب صورت پدربزرگ رو نگاه کرد و بلند شد و صورت پدر بزرگ رو بوسید و گفت"عیب نداره بابای حتمی تا الان دلش خوب شده."

وبه طرف الاکلنگ رفت.

پیرمرد ماند و نگاهی مات که به برگهای زرد روی زمین بود.

یادش امد که ان روز هم برگهای خشک و زرد کف پارک را پوشانده بود. اولین کاری که کرد سیلی بود که بصورت دوستش زد. و بعد با بیرحمی به چشمانش نگاه کرد و گفت" دیگه نمیخوام ببینمت.چیزی نپرس فقط از جلو چشمام گم شو."

اشک  توی چشمای دوستش جمع شد و گفت" تو بگو بمیر من میمیرم , گم شدن که چیزی نیس..."

دستش رو دراز کرد که برای اخرین بار گرمای اون بدن رو احساس کنه ولی دستی در جوابش دراز نشد. سرش رو پایین انداخت و رفت.

گره از ابروهاش باز کرد و رفتن دوستش رو تماشا کرد.بسختی نفس میکشید. چیزی راه گلوشو بسته بود. چندبار دهان باز کرد که دوستش رو صدا بزند. نرو... نرو... بگه که این حرفها برای خودت بود. هیچکس به اندازه ی من تو رو دوست نداره. ولی چیزی مانعش شد. فقط روی نیمکت نشست و رفتن ارام جانش رو تماشا کرد...

هنوز صدای خرد شدن  برگ ها زیر قدم هاش توی گوش پیرمرد شنیده میشه.!

 

 

                                                                                                                                  

 

 

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

روز اخر

بعد از یک ماه اولین بار که دستم به کیبورد (قلم) میره...!
امروز اخرین روزیه که پیش عشقم هستم. بعد از یک ماه که کنار هم بودیم بازم دلم نمیاد بذارم برم ,انگار از با هم بودن سیر نمیشیم.
وقتی خبر رفتنم رو بهش گفتم. خیلی ناراحت شد... (قبلا گفته بود اگه خواستی بری تا روز رفتنت چیزی بهم نگو.)
یهو حس کردم خیلی سنگدل شدم؛ ولی خوب دلم میخواست اونم تو ناراحتیم شریک باشه. اگه نمیگفتم تا فردا از غصه میترکیدم.
کاش میشد هیچوقت نرفت. هنوز اختیار خودمو ندارم وگرنه تا ابد پیشش میموندم.
قیافه ی اخمو و گرفته اش رو که میبینم اشک تو چشمام جمع میشه. جدیدا اینجوری شدم؛ (بقول ارازل به فرتی اشکم در میاد.)
صورتمو به بهانه های مختلف برمیگردونم که چشمامو نبینه... کاش اصلا بهش نمیگفتم؛ ناراحتی خودمو میتونم تحمل کنم ولی
نمیتونم ناراحتیه اونو ببینم. فکر کردم با گفتنش یکم سبک میشم ولی برعکس شد حالا باید غصه ی ناراحتیه اونو هم بخورم.
انگار واقعاعاشق عاشقم شدم...
فکر نمیکردم دوباره عاشق شم؛اونم اینجوری.
بازیه روزگاره دیگه...عاشق شدم حتی بیشتر از عاشقم.
قبلا یه جا خوندم که در ان واحد نمیشه هم عاشق و هم معشوق کسی باشی. واقعا هم باورش داشتم و بهم ثابت شده بود. ولی حالا دیدم هیچ چیز این دنیا طبق قانون و قاعده پیش نمیره... من هم عاشق یه نفرم و هم معشوقش.!
نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم شاید با اینکار کمی سبک شم و شايد اونم با ديدنش اروم شه.
از همین الان دلم گرفته و بغض تو گلوم کم کم داره میترکه؛ حیف که تنها نیستم وگرنه با صدای بلند گریه میکردم...!
دلم ميخواد اینو بدوني عزيزم "نبودنت, ندیدنت و دور بودنت دلیل نمیشه واسه از یاد بردنت."
خیلی دوست دارم شازده . اونقد که نمیتونی بفهمی.....

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

چشم

کارم شده نشستن پشت پنجره ی اتاقم و...
اینهمه چیز بیرون پنجره هست ولی من هیچکدوم رو نمیبینم. فقط خیره میشم به چشمای خودم که منعکس میشه روی شیشه.
خیلی چیزارو میبینم توی این دوتا تیله ی قهوه ای؛ خودم رو، اونو؛اونهارو...
همیشه از نگاه کردن به عمق چشمهام میترسیدم، یه چیزی اون تو هست یه چیز زشت و کثیف که دوسش ندارم. همیشه تصویرش برام تداعی کننده ی شیطان بود. همیشه از شیطون میترسیدم.
خیلی ترسناکه..!
اما حالا
چند وقتیه کارم شده خیره شدن به ته نگاهم....
دیگه نمیترسم.!
تازه فهمیدم اون چیز خودمم.



۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

چی بگم.!

هرکی میاد و یک تیکه از قلبت رو بر میداره میبره...
اولش میگه تو تموم زندگیمی دنیا رو بدون تو نمیتونم تصور کنم...
باور نمیکنی.!
وقتی میگه دوستت دارم اشک تو چشماش حلقه میزنه...
باور میکنی.، اشک بخار لطیفیه که از دل بلند میشه؛ نمیتونه دروغ باشه.
باور میکنی.!
اینقد تکرار میکنه که ناخواسته؛ میشه تموم زندگیت و حالا توی که نمیتونی دنیا رو بدون اون تصور کنی...
یه روز صبح بلند میشی میبینی نه اثری از اون هست نه از عشقش...
اون وقت که دنیا روی سرت اوار میشه. قلبت درد میکنه. اخه یه تیکه ش نیست..
یعنی همه ی اون حرفاش بخاطر غریزه کوفتی جنسیش بوده. این فکرا دیوونت میکنه.!
واسه همینه که از این به بعد نسبت به همه ی عشق های دنیا بدبین میشی، حالا اگه یه نفر پیدا بشه که واقعا عاشقت بشه باورش نمیکنی. حتمی این یکی هم واسه ارضای نیاز خودش اومده والا عشق چی کشک چی..!


من از این پس به همه عشق جهان میخندم           به هوس بازی این بیخبران میخندم



۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

اتوبوس

امروز بعد از تقریبا 10 12 روز تصمیم گرفتم فضای گرم اتاقم را ترک کنم و برم بیرون که یه بادی به کله م بخوره.
دستم رو تو جیب پدر فرو کردم و چندتا برگ سبز برداشتم؛بعد دستم رو تو کیف مامی کردم و کارت اعتباری مترو رو به جیب خودم منتقل کردم.
از خونه بیرون زدم و به طرف ایستگاه تاکسی و اتوبوس حرکت کردم.پیش خودم گفتم:من که عجله ای ندارم،پس با اتوبوس میرم که هم وقت تلف کرده باشم و هم چندتا ادم ببینم.اخه این چند روز یا چشمام بسته بود یا در و دیوار خونه رو دیده بود. موقع سوار شدن اتوبوس،کارت اعتباری مامی رو از جیبم بیرون اوردم و به یه دستگاه که جلوی ماشین بود گذاشتم. و با صدای بوق متوجه شدم کار انجام شده.(اینم از دستاورد های دولت الکترونیک.)
با یک نگاه کلی به صندلی ها وادمهای که نشسته بودن؛اولین جای خالی رو که به چشمم خورد نشون کردم که بنشینم.
اتوبوس توی ایستگاه بعد تقریبا پر شد.دیگه حتی جای سوزن انداختن هم نبود.ادم های جور واجور:پیر،جوون،لاغر،چاق،خوشگل،ذشت(این مورد خیلی بیشتر بود)
تو این بین توجه ام به دوتا پسر که روبه روی من وایستاده بودن جلب شد. که با هم پچ پچ میکردند و مدام باچشم هاشون عقب اتوبوس رو زیر و رو میکردن. انگار دنبال چیزی یا بهتر بگم کسی میگشتن. تیپ و ظاهر امروزی و بقول بچه ها فشنگ داشتن؛ولی از صورت افتاب سوخته و لهجه ی خاصشون و البته یکم فضولی که خاص خودمه،فهمیدم که از یک شهر که در غرب کشور اومدن تهران کارگری و الان وقت استراحتشون که اومدن یه چرخی بزنن. یکیشون بزرگتر بنظر میرسید. و برحسب بزرگی و پاره کردن پیرهن های بیشتر؛ داشت کوچکتر رو نصیحت میکرد. به بهانه ی خستگی سرم رو روی دست هام که به میله قفل شده بود گذاشتم.اینجوری راحتتر حرف هاشون رو میشنیدم. بلاخره داشت نصیحت میکرد و من هم جوون هستم و بسیار خام، شاید حرف هاش به درد من هم بخوره. گوشام رو تیز کردم.
میگفت:مهدی جان بیا بیخیال این دختر بشو.دخترای تهرانی فقط دنبال پول طرف هستن.اینا رو فقط باید بک-نی و فلنگو ببندی.(ظاهرا این اقا دل پری داشت از دخترای تهرانی که اینجوری اظهار لطف میکرد.دخترای بیچاره.!)
خلاصه فهمیدم جریان از این قراره که ظاهرا این اقا مهدی یک دل نه صد دل عاشق یک خانوم محترم(نسبتا محترم) شده و چند روزی هست تعقیبش میکنه که ادرس خونه اش رو پیدا کنه. و احتمالا به همراه ننه و باباش و بازم احتمالا اهالی ده شون با گل و شیرینی برن دست بوس پدر این خانوم.(البته این قسمت اخرش حدسیات خودم بود)
و این دوستش از این کار ناراضی بود،شاید هم بخاطر حسادتش بود که مخالفت میکرد.اخه اینطور که از حرف هاشون معلوم بود.این خانوم چیز دندون گیری بود.
همینطور که داشتن حرف میزدن اق مهدی از کوره در رفت و گفت: اصلا به تو چه اگر همه چیزم رو هم بخواد میدم بهش.(واقعا چرا پسرا واسه دخترا هر کاری میکنن.البته بعضی هاشون)
دوستش با شنیدن این حرف ابروهاش رو بهم گره زد و دیگه چیزی نگفت.
چند ایستگاه بعد با سرعت پیاده شدن. سرم رو به عقب برگرداندم شاید اون خانوم خوشبخت رو ببینم که اینجور اقا مهدی مارو دیوونه کرده بود.ولی موفق نشدم.
پیش خودم داشتم به حرف هاشون فکر میکردم و میخندیدم.که متوجه نگاه های حاکی از تعجب بغل دستیم شدم. خودم رو جم و جور کردم و به بیرون نگاه کردم تازه متوجه شدم از ایستگاهی که قصد داشتم پیاده شم رد شدم. اینم عاقبت فضولی دیگه....




سلام

سلام این اولین پست من هستش. امیدوارم با حرفای مفد و صدمن یک غازم سرتون را درد نیارم.