کارم شده نشستن پشت پنجره ی اتاقم و...
اینهمه چیز بیرون پنجره هست ولی من هیچکدوم رو نمیبینم. فقط خیره میشم به چشمای خودم که منعکس میشه روی شیشه.
خیلی چیزارو میبینم توی این دوتا تیله ی قهوه ای؛ خودم رو، اونو؛اونهارو...
همیشه از نگاه کردن به عمق چشمهام میترسیدم، یه چیزی اون تو هست یه چیز زشت و کثیف که دوسش ندارم. همیشه تصویرش برام تداعی کننده ی شیطان بود. همیشه از شیطون میترسیدم.
خیلی ترسناکه..!
اما حالا
چند وقتیه کارم شده خیره شدن به ته نگاهم....
دیگه نمیترسم.!
تازه فهمیدم اون چیز خودمم.
اینهمه چیز بیرون پنجره هست ولی من هیچکدوم رو نمیبینم. فقط خیره میشم به چشمای خودم که منعکس میشه روی شیشه.
خیلی چیزارو میبینم توی این دوتا تیله ی قهوه ای؛ خودم رو، اونو؛اونهارو...
همیشه از نگاه کردن به عمق چشمهام میترسیدم، یه چیزی اون تو هست یه چیز زشت و کثیف که دوسش ندارم. همیشه تصویرش برام تداعی کننده ی شیطان بود. همیشه از شیطون میترسیدم.
خیلی ترسناکه..!
اما حالا
چند وقتیه کارم شده خیره شدن به ته نگاهم....
دیگه نمیترسم.!
تازه فهمیدم اون چیز خودمم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از همفکری شما ممنونم...