" توجه کردی هر وقت از اینجا رد میشیم این مرد میانسال رو میبینیم که داره با درختای این پارک حرف میزنه و گریه میکنه..؟!"
"به ما چه.! احتمالا دیونه اس دیگه."
"به نظر من که دیوونه نیس.به سر و وضعش میاد ادم حسابی باشه. فکر کنم عاشقه.!"
"خوب همه عاشقا دیوونه ان دیگه. ادم عاقل که عاشق نمیشه."
"میای بریم باهاش حرف بزنیم.؟ خیلی واسم جالب شده.!"
"برو بابا ؛ توام دست کمی از اون نداری. کلاسمون دیر میشه.!"
"خیلی خوب بی ذوق؛ یه روز دیگه خودم تنها میام..."
مرد درختهای پارک رو نوازش میکرد و زیر لب چیزای میگفت. تقریبا این کار هر روزش بود. شاید درختها هم جوابش رو میدادند.
"بید مجنون.. یادته همیشه ظهرای تابستون که افتاب تیز بود میومدیم زیر سایه ات مینشستیم..! توهم با سخاوت دست هات رو باز میکردی که افتاب مارو نبینه...
چنار.. یادته روی برگهای خشکت چقدر بازی میکردیم و از صدای خرد شدنشون زیر پاهامون لذت میبردیم.. توهم ناراحت نمیشدی و بیشتر برگ میریختی؛ که ما از با هم بودن بیشتر لذت ببریم.
سرو.. اونوقتا هم قد... هم قد..." و گریه مجال صحبتش نداد.
"ولی الان چقدر بزرگ شدی حتمی اونم به اندازه تو بزرگ شده. کاش میشد فقط از دور ببینمش. ولی اون منو نبینه.اخه اخرین بار گفت دیگه نمیخام ببینمت..."
فردای ان روز پسر جوان در راه مدرسه بازهم پیرمرد رو دید این بار مسمم جلو رفت و گفت:" سلام."
مرد با نگاه سرشار از تعجب پسر رو نگاه کرد و با لبخند گفت " چقدر قیافه ات اشناس.؟"
"مدرسه ی من همین نزدیکیه هرروز از اینجا رد میشم شاید دیده باشید."
" یادم اومد شبیه جوونیای خودمی. خیلی وقته خودم رو فراموش کردم."
"شما باغبون هستید.؟ تقریبا هر روز اینجایید و با درختا حرف میزنید."
"نه باغبون نیستم. این درختا همراز های من هستن. تنها کسای که روزای خوشیمو دیدن؛ روزای ناخوشیم رو هم دارن میبینن."
پسرک نفس عمیقی کشید و به درخت ها که اروم با نسیم میرقصیدند نگاه کرد.
" شما عاشق بودی.؟"
"عاشق.! هنوزم هستم."
"ناراحت میشید اگه در موردش ازتون 587;وال بپرسم.؟"
مرد با تکان دادن سرش گفت:" نه هرچی میخای بپرس."
"عشقتون چی بسرش اومد.؟....مرده؟"
"عشقم سر جاشه. ولی معشوقم ترکم کرد. توی همین پارک. زد توی گوشم و گفت دوستم نداره. همه ی این درختا دیدن. همشون شاهد بودن که حتی اجازه نداد بپرسم چرا. فقط گفت از جلوی چشمام برو... من هیچی نگفتم فقط گریه کردم و رفتم. من میپرستیدمش ولی اون منو از خودش روند. نمیدونم چرا نمیدونم چکار کردم که لایق این رفتار شدم. این سوالها سال هاست داره مثل خوره روحم رو میخوره... بعد از اون نتونستم هیچکس رو توی زندگیم راه بدم. خودم موندم یکه و تنها...
هرروز میام با این درخت ها حرف میزنم شاید اینا بهم بگن چی شد که اینجوری شد..."
اشک توی چشمهای پسرک جمع شد. انگار اوهم عاشق بود. یهو تنش لرزید. مرد گفته بود شبیه جوونی های من هستی نکنه سرنوشت من هم به او شبیه باشد.
مرد در حالی که صورتش را پاک میکرد از روی صندلی بلند شد و با قدم های ارام روی برگ های پاییزی رفت تا از دید پسرک محو شد.!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از همفکری شما ممنونم...