صبح بعد از اینکه چشم هات رو باز میکنی؛دستت رو میبری زیر تخت و گوشیت رو پیدا میکنی. ال سی دی ش رو نگاه میکنی. انگار منتظر کسی هستی... ولی خبری نیست.
با بی حوصلگی از اتاقت بیرون میری و میری بطرف اشپزخونه...
"سلام مامان.."
ولی مامان نیست. یادت نیست؛ چندروز پیش بود که رفت. سرت رو میخارونی و بطرف اتاق های دیگر خونه میری.
طبق معمول هیچکس خونه نیست.
صورتت رو میشوری و یه تیکه نون دستت میگیری و بطرف قوری چای میری ولی اون تو هم خبری از چای نیست. با عصبانیت قوری رو سرجاش میذاری و میری تو اتاقت.
بازهم صفحه ی موبایل رو نگاه میکنی؛واقعا انگار منتظر کسی هستی. ولی این بار هم خبری نیست...
با بیحوصلگی موبایل رو روی تخت میندازی. یک کتاب برمیداری که درس بخونی,اول صبح و انرژی زیاد برای درس خوندن. بعد از چند مساله حل کردن یه نفسی میکشی وبه پشت میخابی و سقف اتاق رو نگاه میکنی و بفکر فرو میری....
وقتی بخودت میای میبینی نیم ساعتی میشه که توی عالم خیال سیر میکردی.. دوباره برمیگردی سر درس؛ولی تمرکز نداری, پیش خودت میگی"اینجور درس خوندن بدرد عمه ات میخوره."
کتاب رو میبندی و گوشیت رو دستت میگیری. خودت رو به بیخیالی میزنی."من که منتظر کسی نیستم از بیکاری میخوام با گوشیم ور برم." حواست هست تازگی ها داری خودت رو هم گول میزنی.
میری میشینی پای تلویزیون و 30 -40 تا کانال عوض میکنی. ولی چیزی که جذبت کنه پیدا نمیشه. پیش خودت میگی :"من که بیکارم,پاشم یه ناهار درست کنم هم خودم حوصله ام سر نمیره هم وقتی خواهرم از مدرسه میاد گشنه نمیمونه."
یه اهنگ میگذاری و مشغول بکار میشی. تمام سعی ت رو میکنی که درست مثل دست پخت مادرت شه. شاید فکر میکنی اینجوری یکم احساس نبودنش رو برای بغیه کمرنگتر کنی.
درست شد. شاید بخوبی غذای مامان نباشه ولی دست کمی هم از اون نداره.
و منتظر میشی که بغیه بیان...
مدام چشمت به گوشیته... ولی بازم خبری نیست... اصلا منتظر کی هستی.؟ شاید منتظری اونی که میخای یه تماس بگیره و از تنهای درت بیاره...
خوب چرا اینهمه انتظار؛ خودت یه تماس بگیر.!
شاید فکر میکنی با اینکار مزاحمش شی واز کار بندازیش, شاید هم میترسی اونهم جوابت رو نده و اعصابت بیشتر بهم بریزه..
تو همین فکرها هستی که زنگ در بصدا در میاد. با هیجان در رو باز میکنی. میدونی که خواهر کوچولوت پشت در.
در رو باز میکنی و لپش رو میبوسی. ومیگی:"خسته نباشید خانوم طلا."
ولی اون باعجله کیفش رو میگذاره تو دستات و میگه:" من میخوام برم پیش مامان خودش اومده دنبالم."
حتی اجازه نمیده که بپرسی مامان؟ کی؟ الان کجاست چرا نمیاد داخل.؟
تا بخودت میای میبینی در رو بسته و رفته...
دوباره تو موندی و دیوارهای خونه و یک دنیا تنهای....
بازهم میری سراغ همدم تنهاییات(موبایلت) تنها چیزی که همیشه پیشته و تنهات نمیگذاره.
این بار میبینی همونی که از صبح منتظرش بودی تماس گرفته. با خوشحالی و عجله چندبار شمارش رو میگیری ولی شبکه مشغوله...
چندبار دیگه سعی میکنی. بلاخره گرفت. وقتی باهاش حرف میزنی احساس ارامش میکنی. ولی متوجه میشی که کار داره و قبل از اینکه اون بگه کار دارم و باید برم تو میگی"عزیزم برو بکارت برس. مزاحمت نمیشم"
تلفن خونه رو برمیداری و با پدرت تماس میگیری"سلام بابا. کجای؟"
ولی بابا هم میگه کار دارم و تا شب نمیام...
شاید اونهم بهانه ای واسه خونه اومدن نداره..
بازهم سراغ کتابها میری وبزور هم شده خودت رو مشغول میکنی. سرت درد میکنه.؟ بازم؟
یه نخ سیگار از پاکت بابا برمیداری و روشنش میکنی؛روی تخت دراز میکشی و با لذت شرو میکنی به کشیدن...
لااقل برای 5 دقیقه از تنهای در میای. این سیگاره با معرفت میسوزه تا بسازت و تنهایت رو کمرنگ کنه...
زود تموم شد... یکی دیگه هم برمیداری و بخودت میگی این اخریشه..
اینم تموم شد...
قصد میکنی بری و فیلم ببینی. قبلش گوشیت رو نگاه میکنی. اره بازم همونه که منتظرش بودی.. پیام داده جواب میدی. بازم اون پیام میده و بازهم تو جواب میدی. یکم خیالت راحت شده که لااقل الان که بیکاره میتونه با پیامک هاش تورو هم از دلتنگی و تنهای در بیاره؛ و لی زود میره... تا نیم ساعت مدام به گوشیت نگاه میکنی شاید جواب بده ؛ولی نه..! وقتی مطمئن میشی دیگه جواب نمیده. گوشی رو کناری میندازی وتازه متوجه میشی که گرسنه هستی.
میری و یک بشقاب برمیداری ولی یهو اشتهات کور میشه... غذا خوردن تنهای حال نمیده... شاید هم میخای با خودت لج بازی کنی و خودت رو اذییت کنی. بهرحال بشقاب رو روی میز میگذاری و میری تو اتاق. رو تخت دراز میکشی و سعی میکنی بخوابی, ولی فکر و خیال راحتت نمیگذارن...
یادت میاد که میخواستی فیلم ببینی..
خوبه که با این فیلمها لااقل دوساعت وقت کشی کردی. تقریبا نزدیک عصر شده. بفکرت میرسه بری بیرون و یه دوری بزنی. میری که لباس بپوشی ولی میبینی که لباس و شلوارت کثیف و توی ماشین لباس شوی در انتظار شستن هستن.
خونه ی بدون مادر اینجوریه دیگه. دکمه ی استارت ماشین رو میزنی و بازهم میری سراغ موبیلت....
خلاصه با هر ترفندی که بلدی خودت رو سر گرم میکنی ولی یه چیزی تو گلوت گیر کرده که هرچی این تنهای طولانی تر میشه اون هم بزرگتر میشه.
تقریبا ساعت 9 که پدرت میاد و تو هم با یک سلام کاملا یخی و سرد ازش استقبال میکنی. بعدش هم خواهرت میاد و برادرت.
حالا دیگه این حضور اونهاست که داره بغضت رو بزرگتر میکنه... ترجیح میدی بری توی اتاقت و بشینی پای کامپیوتر.
تو همین هین اونی که از صبح منتظرش بودی پیام میده و توهم با لبخند جواب میدی.
میبینی خسته اس. بهش میگی:"عزیزم بگیر بخواب که خستگیت در بیاد" اخه نمیخای بخاطر پیامک دادن به تو از خوابش بزنه...
بعد میبینی تو جوابت نوشته :" چیه حوصلم رو نداری و میخوای زود بری"
یهو حس میکنی بغضت راه نفست رو بسته ,تویی که از صبح چشمت به گوشیت بود که از اون خبری بشه توی که همه فکر وخیالت پیشه اونه ؛ خیلی سخته شنیدن این حرف ازش.
گوشی رو خاموش میکنی و میبینی چشات نم نمک داره خیس میشه...
چند دقیقه که میگذره یادت میاد که اخرین بار گفته بود"وقتی میبینم گوشیت خاموش اعصابم خرد میشه."
فوری گوشی رو دستت میگیری و روشنش میکنی. میبینی پیام داده.میدونی با این حالی که داری شاید چیزی بگی که ناراحت شه. برایش مینویسی" لطف کن و امشب پیام نده"
ناراحت میشه. ولی حال تو هم زیاد بهتر از اون نیست. تصمیم میگیری یه کاری بکنی که بفهمه حال امشبت رو.بفهمه از صبح چه حالی داشتی...
جلوی کامپیوتر میشینی و مینویسی از صبح چیکار کردی و توی وبلاگت میذازی که فردا ببینه....
واخرش هم مینویسی ببخش دست خودم نبود.
فاطیما
۴ هفته قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از همفکری شما ممنونم...