پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و به نوه اش که مشغول بازی بود نگاه میکرد.
پسرک به طرف پدر بزرگش دوید و خود را در اغوشش رها کرد.
"بابا جون توهم یه روز جوون بودی.؟"
پیرمرد چندبار پلک زد و یک نفس عمیق کشید و گفت "اره پسرم."
"بابا جون دوست هم داشتی؟ من دوستی ندارم که با من بازی کنه.”
با این سوال پیرمرد به عمق خاطراتش فرو رفت. یاد تنها همدل و همراز جوونیش افتاد. ناخوداگاه لبخندی روی لبش نشست و رو به پسرک کرد و گفت "اره بابای یه دوست خوب داشتم,که از خوبی هیچی کم نداشت."
"حتمی اقای محمدی رو میگی.!"
"نه عزیزم اون همسایمون"
"خوب پس کیه دوستت.؟ الانم دوستید با هم؟"
خنده ی روی لب پیرمرد محو شد؛و یک اه سرد...
"نه بابای, خیلی وقت پیش با من قهر کرد."
"چرا.؟ حتمی کار بدی کردی.؟"
حالا دیگه اشک رو به وضوح میشه روی چروک های گونه ی پیرمرد دید. با دستمال توی دستش صورتش رو پاک کرد و گفت "اره بابا جون.دلشو شکستم. بهش گفتم دیگه دوستت ندارم."
پسرک با تعجب صورت پدربزرگ رو نگاه کرد و بلند شد و صورت پدر بزرگ رو بوسید و گفت"عیب نداره بابای حتمی تا الان دلش خوب شده."
وبه طرف الاکلنگ رفت.
پیرمرد ماند و نگاهی مات که به برگهای زرد روی زمین بود.
یادش امد که ان روز هم برگهای خشک و زرد کف پارک را پوشانده بود. اولین کاری که کرد سیلی بود که بصورت دوستش زد. و بعد با بیرحمی به چشمانش نگاه کرد و گفت" دیگه نمیخوام ببینمت.چیزی نپرس فقط از جلو چشمام گم شو."
اشک توی چشمای دوستش جمع شد و گفت" تو بگو بمیر من میمیرم , گم شدن که چیزی نیس..."
دستش رو دراز کرد که برای اخرین بار گرمای اون بدن رو احساس کنه ولی دستی در جوابش دراز نشد. سرش رو پایین انداخت و رفت.
گره از ابروهاش باز کرد و رفتن دوستش رو تماشا کرد.بسختی نفس میکشید. چیزی راه گلوشو بسته بود. چندبار دهان باز کرد که دوستش رو صدا بزند. نرو... نرو... بگه که این حرفها برای خودت بود. هیچکس به اندازه ی من تو رو دوست نداره. ولی چیزی مانعش شد. فقط روی نیمکت نشست و رفتن ارام جانش رو تماشا کرد...
هنوز صدای خرد شدن برگ ها زیر قدم هاش توی گوش پیرمرد شنیده میشه.!
زیبا بود و عاشقانه
پاسخحذففقط کاش میشد فهمید سرنوشت دوست پیرمرد چی بوده