تو کافی شاپ نشسته روبه روی من..
نگاهش به منه و بعضی وقتا از روی خجالت سرش رو پایین میندازه و با قاشق مشغول هم زدن قهوه اش میشه. معلومه استرس داره اینو به وضوح میشه از دستای لرزون و حال پریشونش فهمید.
خیلی اصرار کرد تا قبول کردم ببینمش.بخاطر خودش نمیخواستم بیام.هربار که منو میبینه علاقه اش بیشتر میشه. ولی من همچنان یک حس برادرانه یا دوستانه نسبت بهش دارم.
من با کنایه و تعریف کردن داستانهای مشابه خودمون میخوام بهش بفهمونم ما بدرد هم نمیخوریم. ولی اون به نفع خودش برداشت میکنه و میگه :"من خیلی خوشحالم که ما همدیگه رو داریم."
اه سردی میکشم و میگم"من چی میگم تو چی میگی."
دلم نمیاد دلش رو بشکونم اخه این دعوتش به مناسبت تولد منه. ترجیح میدم ساکت باشم.
فنجون رو با دو دستم میگیرم و به لبم نزدیک میکنم. جرعه جرعه خوردنم رو با لذت نگاه میکنه. تحمل این وضع خیلی سخته؛حس میکنم یه بار بزرگ روی دوشمه.
بهش نگاه میکنم و میگم:"بهت نگفته بودم قبلا عاشق شدم.؟ "
"نه کاملا ولی یه اشاره های کرده بودی."
"اره عاشق شدم ولی اون عاشقم نشد. تا بوده همین بوده . من که تاحالا ندیدم کسی عاشق عاشقش بشه( که البته بعدها خلافش بمن ثابت شد) اینجور رابطه ها همیشه یک طرفه میمونه."
با یک نگاه عاقل اندر صفیح بمن. چند باری پلک زد و به قهوه اش خیره شد. فکر میکنم منظورم رو فهمید. در درونم احساس شادی میکنم که بلاخره تونستم منظورم رو برسونم. با اشتیاق به دهنش نگاه میکنم که ببینم چی میگه...
سرش رو بالا میکنه و میگه:"همیشه باید یکی شرو کننده باشه. من خیلی هارو میشناسم که اینجوری اشنا شدن و ازدواج کردن و خوشبخت هم هستن"
دستم رو زیر چونه ام میذارم و یه نفس عمیق.....
دیدم هرچی بیشتر اینجا بمونیم کار خرابتر میشه. به ساعتم نگاه میکنم ومیگم:" وااااای ساعت 7 من باید میرفتم پیش داداشم.ببخش. از هدیه هات هم ممنون."
حتی اجازه ندادم جواب بده پول میز رو حساب میکنم و از در میزنم بیروون...
فاطیما
۴ هفته قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از همفکری شما ممنونم...