۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

درخت

یکی بود یکی نبود
یه تک درخت بود وسط یه دشت بزرگ. تنهای تنها... نه برگی نه گلی فقط چندتا شاخه ی خشک..
یه روز طاقتش طاق شد,خسته شده بود از تنهای.
رو به خدا کرد و با چشمای خیس و دل گرفته گفت: خدایا حکمت این تنهای من چیه.؟ دیگه خسته شدم,پس کو عدالتت..!
خدا نگاهش کرد ؛ لبخند زد و گفت:حکمتش رو به همین زودی میفهمی.!
چند روزی گذشت,یه روز که طبق معمول هر روز به تماشای غروب خورشید نشسته بود و به بخت بد خودش لعنت میفرستاد,حس کرد چیزی یکی از شاخه هاش رو قلقلک میده. وقتی خوب نگاه کرد, دید یه شکوفه ی زیبا روی شاخه اش جونه زده. از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.فقط تماشا میکرد.
شکوفه ی زیبا چشمانش رو باز کرد و گفت:سلام درخت.اسم من عشقه.! منو خدا بهت هدیه داده.امیدوارم لایق این هدیه باشی.!
درخت شکوفه رو در اغوش کشید و بوسید.هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بود.دلش میخواست هیچوقت از شکوفه جدا نشه.
چند روزی گذشت شکوفه هم واقعا عاشق درخت شده بود و هیچوقت از اغوشش بیرون نمیرفت. کم کم زندگی داشت برای هردوشون معنی پیدا میکرد.
تا اینکه...
یه روز صبح شکوفه خواب بود,که درخت با نوازش از خواب بیدار شد. اول فکر کرد شکوفه داره نوازشش میکنه.ولی دید شکوفه خوابه...
دور و برش رو نگاه کرد دید یه حاله ی لطیف و زیبا از کنارش رد میشه و اون رو نوازش میکنه.
تا حالا همچین چیزی ندیده بود.چقدر زیبا بود؛چقدر خوشبو و سبک.
با هیجان ازش پرسید: تو کی هستی.؟من تاحالا ندیده بودمت.؟
حاله ی زیبا روی یکی از شاخه های درخت نشست و گفت:من نسیم صبحم.نسیمی که هرچیزی رو لمس کنه به اون طراوت و زندگی میبخشه.!
این حرفهارو گفت و یه بوسه به شاخه ی درخت زد و رفت.!
در تمام طول روز درخت حس عجیبی داشت.یک لحظه هم از فکر نسیم بیرون نمیرفت.مدام به شاخه ای که نسیم بوسیده بود نگاه میکرد.
شکوفه خودش رو توی بغل درخت کشید و گفت: چیزی شده درختم. امروز به شکوفه ات دل نمیدی.!
درخت هم شکوفه رو توی اغوشش کشید و بوسید و گفت:نه گلم ,چیزی نیست.
روزها از پی هم میگذشتند. هر روز صبح درخت با نوازش نسیم بیدار میشد و دور از چشم شکوفه با نسیم عشق بازی میکرد.
یه روز که شکوفه از بی توجهی و بی مهری درخت خسته شده بود رو به خدا کرد و گفت:جهان از وقتی آغاز شد که ما به همدیگر رسیدیم.زمانی که دو نفر در این دنیا بودیم. غیر ازما هیچ کس دیگری نبود. ولی حالا...
درخت از من سیر شده. اون یکی رو میخواست که تنهاییش رو پر کنه و حالا یکی رو داره.
دلم شکسته خدا جون. منی که تمام وجودم با اون بود,بخاطر اون بود؛این حقم نیست.
خدایا خسته شدم.منو ببر پیشه خودت دیگه تحمل ندارم.
خدا هم از ناراحتی شکوفه ناراحت شد.گریه اش گرفت؛گفت:تحمل کن گل ناز؛بهش فرصت بده.
یه روز که درخت با فکر نسیم مشغول بود.شکوفه دستش رو گرفت و گفت:واقعا اینقد دوستش داری.؟
درخت جا خورد و گفت:کیو میگی.؟
:همون نسیمی که هر صبح میاد پیشت و با هم عشق بازی میکنین.من میدیدمش ولی چیزی نمیگفتم.
درخت که دید شکوفه همه چیز رو میدونه,انکار نکرد و گفت:اره.اون همونیه که من میخواستم همه چیزش ایده اله.زیبا و با شکوهه.
اشک توی چشمای شکوفه حلقه زد و گفت: پس دیگه حظور من اینجا بی معنیه. هنوز حرفش تموم نشده بود که درخت گفت:اره اگه تو بری بهتره هم خودت اذیت نمیشی هم من راحت میتونم با نسیم بازی کنم.
شکوفه نگاهی به چشمان درخت کرد و گفت:امیدوارم پشیمون نشی. و خودش رو از روی شاخه به زمین انداخت .
درخت ناراحت بود ولی ته دلش قرص بود به بودن نسیم.
صبح انروز با اشتیاق زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و منتظر نسیم ماند.هرچه منتظر ماند نسیم نیامد.
پیش خودش گفت:حتمی امروز کار داشته فردا میاد.
روزها از پی هم می گذشتند و درخت در انتظار نسیم بود.دیگه مطمئن شده بود نسیم برنمیگرده.شاید عاشق درخت دیگه ای شده.
به خودش اومد دید بازهم تنها شده. نه برگی ,نه شکوفه ای.او ماند و چند شاخه ی خشک.
رو به خداوند کرد و گفت: خدایا دوباره تنها شدم.!
خدا نگاهی به درخت کرد و گفت:حالا حکمت این تنهای رو فهمیدی.؟
درخت سرش رو پایین انداخت وفقط گریه کرد....












هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همفکری شما ممنونم...