۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

درد و دل

امروز هم مثل خیلی از روزای دیگه دلم گرفت. خیلی هم گرفت..!

ولی دلم نمیخواست با اون ادم همیشکی درد دل کنم. چون میدونستم هم اون ناراحت میششه و هم از ناراحتی من نمیتونه کم کنه..
یه لحظه یادم اومد که یه خدای هم بود که همیشه باهاش درد دل میکردم. بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد.
وای... من چقد بیمعرفتم.
پاک یادم رفته بود .
با خجالت سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم بی اینکه چیزی بگم شرو کردم به گریه.
چند دقیقه ای گذشت صدام زد چی شده پسر جون.؟ بازم ناراحتی.؟ خوشحالم که میبینمت. از ناراحتیت خوشحال نیستم از این خوشحالم که بلاخره یه چیزی تورو هلت میده طرف من..!
سرم رو پایین اوردم و با صدای لرزون گفتم سلام خدا جون.ببخش .همیشه ناراحتیم رو میارم واسه تو.
لبخندی زد و گفت:همین هم غنیمته... من به شنیدن درد و دلت عادت کردم و هیچوقت ازش خسته نمیشم. میدونی چند وقته یادی از ما نمیکنی.؟
گفتم: حق با شماست. هرچی من بدی میکنم تو خوبی میکنی.از این موضو خیلی شرمنده ام.همیشه غصه هام رو میارم و با تو تقسیم میکنم.ولی هروقت سرخوشم و همه چی ارومه اصلا به یادت نیستم. بعضی وقتا فکر میکنم دوستم فقط وقتی بهم احتیاج داره یادم میافته.هروقت ناراحته هر وقت تنهاست و این خیلی عصبیم میکنه.ولی تو هیچوقت از من عصبی و ناراحت نمیشی و همیشه منو با اغوش باز قبول میکنی.!
خندید و گفت:خوب اگه اینطور نبود که من خدا نمیشدم و تو بنده.!
سرم رو بالا اوردم و گفتم:دلم گرفته. اول از خودم.دوم از تو.سوم از اون...
دستش رو بصورتش کشید و گفت:اول بگو دلت چرا از من گرفته. من که همیشه هواتو دارم .بقول خودت همیشه گوشم, واسه درد و دلت. بگو تا بدونم چی شده.؟
گفتم ازت گله دارم واسه یه عمر زندگیم که تلف شد و تلف میشه.نمیگم همش تقصیر توست.نه. ولی بگو بدونم چرا منو اینجوری درست کردی بعدشم اینجوریم کردی.؟
خندید و گفت:حکمت داره.!
اخم کردم و گفتم :همیشه میگی حکمت داره و من هیچوقت حکمت کارات رو نفهمیدم...!
خندید و گفت:راستش رو بخوای چون خیلی دوستت دارم اینجوری ساختمت با این ایرادهای کوچیک که بنظر خودت بزرگ میان.!
گفتم چی این دیگه چه دوست داشتنیه.!؟
گفت:اگه این چیزا نبود که دلت نمیگرفت از همه کس و همه چیز. و همین سالی یک بارهم یاد من نمیافتادی




.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همفکری شما ممنونم...