غنچههای تشنه از گلزار میترسد
عاشق از آوازه دیدار میترسد
پنجهی خنیاگران از تار میترسد
شهسوار از جاده هموار میترسد
این طبیب از دیدن بیمار میترسد
سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظار بر من و تو بد گذشت
آشنا ناآشنا شد، تا بلی گفتم، بلا شد
گریه کردم، ناله کردم، حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید، خفته در خوابی نجنبید
شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
چشمهها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ما را به دست کم گرفت
جامها جوشی ندارد، عشق آغوشی ندارد
بر من و بر نالههایم هیچ کس گوشی ندارد
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از همفکری شما ممنونم...